نزدیکای ظهر خسته و کوفته کلید انداختم به در آپارتمان و وارد خانه شدم.پرده ها رو از شب قبل کنار نزده بودم و همه ی فضای سالن نیمه تاریک و دلتنگ به نظر می رسید. .بخصوص اینکه بیرون هوا آفتابی و گرم بودبرای لحظه ای احساس خفگی کردم!با عجله خودم را به پنجره رساندم و پرده ها را کنار زدم...ناگهان موج زیبای روشنایی و نور همه ی سالن را روشن کرد . لبخندی از روی رضایت بر لبانم نشست. .کولر را روشن کردم به آشپزخانه رفتم..مستقیم به طرف یخچال...می خواستم آب بخورم اما,چشمم روی یک سیب قرمز داخل یک بشقاب سفید میخکوب شد...انگارداشت با اون لوپ های براق و خندونش با من حرف میزد.
نا خود آگاه .سیب را برداشتم و توی دستم گرفتم خنک خنک بود...چه احساس خوبی...اول خواستم یه گاز گنده به لپش بزنم! اما دلم نیامد اون لپ های براق را با دناندونام خراش بدهم. با دقت سیب را به مکعب های کوچک و زیبا تقسیم کردم عطر سیب در سرم می پیچید.
نفس های عمیق می کشیدم تا این بوی دل نگیز را بیشتر احساس کنم...حالا دیگر آن سیب زیبا با آن صورت خندان تبدیل شده بود به مکعب های دو رنگی که باز هم شاداب به نظر می رسیدند !
به سالن برگشتم روی کا نا په ی جلو ی تلویزیون نشستم در حالی که بشقاب در دستم بود , تلویزیون را روشن کردم .چشم ها را بستم و یک قطعه از سیب را به دهان گذاشتم ،یک گاز کوچولو زدم ،مزه ی زندگی بود؟گوینده ی تلویزیون به زبان چینی صحبت میکرد.دست و پا شکسته فهمیدم راجع به ایران صحبت میکند عجیب نبود این روزها هر کانالی را که میزدی از صحنه های تظا هرات ایران نشان میداد.. به تلویزیون نگاه کردم ، دیدم دختری به زمین افتاد...بهت زده بود!با چشم های خیره ...خون از دهانش خارج شد..همه ی صورتش قرمز شد!.خدای من...برای لحظه ای ..نفس نمی کشیدم...ناگهان احساس کردم خاک در دهانم گذاشته ام بوی خون...در دماغم پیچید...قرمزی سیب هم رنگ صورت دخترک بود...با وحشت سیب را از دهانم به داخل بشقاب انداختم .با دست های لرزان نفهمیدم چرا اما سعی میکردم سیب را مثل اولش کنم!مثل همان مردی که سعی داشت به آن دختر کمک کند!اما ..اما...فایده نداشت...یک تکه از سیب جویده شده یود.
نا خود آگاه .سیب را برداشتم و توی دستم گرفتم خنک خنک بود...چه احساس خوبی...اول خواستم یه گاز گنده به لپش بزنم! اما دلم نیامد اون لپ های براق را با دناندونام خراش بدهم. با دقت سیب را به مکعب های کوچک و زیبا تقسیم کردم عطر سیب در سرم می پیچید.
نفس های عمیق می کشیدم تا این بوی دل نگیز را بیشتر احساس کنم...حالا دیگر آن سیب زیبا با آن صورت خندان تبدیل شده بود به مکعب های دو رنگی که باز هم شاداب به نظر می رسیدند !
به سالن برگشتم روی کا نا په ی جلو ی تلویزیون نشستم در حالی که بشقاب در دستم بود , تلویزیون را روشن کردم .چشم ها را بستم و یک قطعه از سیب را به دهان گذاشتم ،یک گاز کوچولو زدم ،مزه ی زندگی بود؟گوینده ی تلویزیون به زبان چینی صحبت میکرد.دست و پا شکسته فهمیدم راجع به ایران صحبت میکند عجیب نبود این روزها هر کانالی را که میزدی از صحنه های تظا هرات ایران نشان میداد.. به تلویزیون نگاه کردم ، دیدم دختری به زمین افتاد...بهت زده بود!با چشم های خیره ...خون از دهانش خارج شد..همه ی صورتش قرمز شد!.خدای من...برای لحظه ای ..نفس نمی کشیدم...ناگهان احساس کردم خاک در دهانم گذاشته ام بوی خون...در دماغم پیچید...قرمزی سیب هم رنگ صورت دخترک بود...با وحشت سیب را از دهانم به داخل بشقاب انداختم .با دست های لرزان نفهمیدم چرا اما سعی میکردم سیب را مثل اولش کنم!مثل همان مردی که سعی داشت به آن دختر کمک کند!اما ..اما...فایده نداشت...یک تکه از سیب جویده شده یود.