۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

سیب قرمز

نزدیکای ظهر خسته و کوفته کلید انداختم به در آپارتمان و وارد خانه شدم.پرده ها رو از شب قبل کنار نزده بودم و همه ی فضای سالن نیمه تاریک و دلتنگ به نظر می رسید. .بخصوص اینکه بیرون هوا آفتابی و گرم بودبرای لحظه ای احساس خفگی کردم!با عجله خودم را به پنجره رساندم و پرده ها را کنار زدم...ناگهان موج زیبای روشنایی و نور همه ی سالن را روشن کرد . لبخندی از روی رضایت بر لبانم نشست. .کولر را روشن کردم به آشپزخانه رفتم..مستقیم به طرف یخچال...می خواستم آب بخورم اما,چشمم روی یک سیب قرمز داخل یک بشقاب سفید میخکوب شد...انگارداشت با اون لوپ های براق و خندونش با من حرف میزد.
نا خود آگاه .سیب را برداشتم و توی دستم گرفتم خنک خنک بود...چه احساس خوبی...اول خواستم یه گاز گنده به لپش بزنم! اما دلم نیامد اون لپ های براق را با دناندونام خراش بدهم. با دقت سیب را به مکعب های کوچک و زیبا تقسیم کردم عطر سیب در سرم می پیچید.
نفس های عمیق می کشیدم تا این بوی دل نگیز را بیشتر احساس کنم...حالا دیگر آن سیب زیبا با آن صورت خندان تبدیل شده بود به مکعب های دو رنگی که باز هم شاداب به نظر می رسیدند !
به سالن برگشتم روی کا نا په ی جلو ی تلویزیون نشستم در حالی که بشقاب در دستم بود , تلویزیون را روشن کردم .چشم ها را بستم و یک قطعه از سیب را به دهان گذاشتم ،یک گاز کوچولو زدم ،مزه ی زندگی بود؟گوینده ی تلویزیون به زبان چینی صحبت میکرد.دست و پا شکسته فهمیدم راجع به ایران صحبت میکند عجیب نبود این روزها هر کانالی را که میزدی از صحنه های تظا هرات ایران نشان میداد.. به تلویزیون نگاه کردم ، دیدم دختری به زمین افتاد...بهت زده بود!با چشم های خیره ...خون از دهانش خارج شد..همه ی صورتش قرمز شد!.خدای من...برای لحظه ای ..نفس نمی کشیدم...ناگهان احساس کردم خاک در دهانم گذاشته ام بوی خون...در دماغم پیچید...قرمزی سیب هم رنگ صورت دخترک بود...با وحشت سیب را از دهانم به داخل بشقاب انداختم .با دست های لرزان نفهمیدم چرا اما سعی میکردم سیب را مثل اولش کنم!مثل همان مردی که سعی داشت به آن دختر کمک کند!اما ..اما...فایده نداشت...یک تکه از سیب جویده شده یود.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

ایران پا بر جاست

ایران عزیز تو همیشه پا بر جا بوده ای، خواهی ماند
چون کوه!
قامت برافراشته ات،هرگزخمیده نشد-
نخواهدشد،
هر چند که، خفاشان،کفتار ها ،ماران و موران در تو -
لانه گذیدند
هر از گاهی!
اما قامت استوارت از پس گذر ایام پر از رنج..
چون نگینی می درخشد
و بر روی تک تک قله هایت..
پرچم نگا هبانانت،به همراه باد-دشمنانت را به ،
مبارزه می طلبند!
تو می مانی
.چون همیشه
و کفتاران طعمه ی کرکس ها،خواهند شد
.تو می مانی...
واز خون نگا هبانانت-
بر تنه ی سخت صخره ها..
جنگل های سبز انبوه سر به آسمان می کشند

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

پیر فکری!

ما درکشوری زندگی میکنیم که از گذشته های دور در آن اصطلاح ریش سفید همیشه جایگاه خاصی داشته.و حاوی معانی بسیار عمیقی بوده و-هر چند کمرنگتر -هست.هر زمان مشکل بزرگی پیش می آمد که همگان از حل آن عاجز میشدند از پیرترین و یا به اصطلاح ریش سفید محله ویا شهر و روستا ،کمک میگرفتن واو چه درست و چه غلط، مشکل را به نوعی و حتی در بعضی- مواقع دیکتاتور مآبانه حل میکرد!مهم این بود که به دلیل بی حو صلگی و جلو گیری از کشدار شدن مسئله،به هر نحوی خاتمه می یافت.و د ر این میان ،سن سال و احترام گذاشتن به کهنسالان،بهترین بهانه برای پذیرش حق و یا ناحق میشد..در خیلی از مواقع چون مشکل به صورت اصولی حل نشده بود طرف بازنده مثل آتش زیر خاکستر منتظر فرصت مناسب برای گرفتن انتقام می ماند.که معمولا با مرگ ریش سفید تحقق می یافت. و این جنگ و جدل و کش و قوس تا نسل ها ادامه پیدا می کرد.باری ،سیر تکاملی ریش سفیدی که حتی در مواردی موروثی گشته بوددر لایه های مختلف اجتماعی نمود یافته بود. حال بعضی از این ریش سفید ها که تمولی هم داشتند...و یا به هم زده بودند...تبدیل به بت هایی میشدند که سر پیچی از خواسته هایشان گناهی نا بخشودنی بود!.بخصوص اگر با چاشنی دینداری همراه میشد!غرض این بود که بگویم اتفاقاتی که هم اکنون در کشور ما می افتد همان ریش سفیدی قدیم و" پیر فکریست."..که به مرور زمان گریبانمان را گرفته و روز بیشتر آن را می فشارد.و این تا آنجا پیش رفته است که حتی اثرات آن در بالاترین طبقات قانون گذاری کشورمان به خوبی نما یان است..تفکرات پوسیده ای که هر روز عرصه را بر جوانان این مرز و بوم تنگ تر میکند.اما باید این را بدانیم دوران پیر فکری رو به اتمام است و برای این گذار(هر گذاری) بدبختانه باید هزینه کرد. زمان علی رغم تکرار به گذشته باز نمی گردد..

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

در این بن بست


دهان‌ات را مي‌بويندمبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.
دل‌ات را مي‌بويند


روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و عشق راکنار ِ تيرک ِ راه‌بندتازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما
آتش را


به سوخت‌بار ِ سرود و شعر


فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.


روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابان‌اندبر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود


روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنندو ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و ياس


روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
ابليس ِ پيروزْمستسور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد

۳۱ تير ِ ۱۳۵۸

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

یک راه

زندگی برای من مثل قدم زدن ،توی یک راهه. راهی که نه آغازی داره و نه پایانی!
در جای جای این را ه بعضی ها به جمع می پیوندد و بعضی دیگر باز می مانند.
عده ای کندند و عده ای تند.
در این راه به فراز و نشیب های زیادی بر می خوریم.
اما چه بخواهیم و چه نخواهیم ،حرکت رو به جلوست! هیچ کسی دو بار متولد نمیشودـ
و هیچکس دو بار نمی میرد!
حرکت رو بجلوست ـ راه بر گشتی وجود ندارد.
ممکن است بخواهیم میان بر بزنیم و یا از راه دیگر برویم، اما در انتها باز راه، همان است
که بوده و هست و خواهد بود!
در طول این راه آثار زیادی به یادگار مانده(از گذشته تا کنون)ویرانی، آبادانی،بیماری.
اگر هر کسی سعی میکرد آن تکه از راهی را که باید بپیماید را آباد کند،بدور ازخود خواهی ـ
و حسادت،گذر از آن شیرین میشد...زندگی زیبا میشد.
آنگاه شایدتاریخ نگاران می توانستند،چنگیزها ،هیتلر ها صدام ها،خا....و هزاران هزار ویرانگر را ،کم رنگ تر بنگارند!
اصلا اگر از بالا نگاه میکردی ویرانی ها به انداز ه ی یک نقطه میشدند...ناچیزو بی مقدار!
حرکت رو بجلوست.راه برگشتی نیست.اما میتوان مابقی فرصت باقی مانده را به جای ویرانی،
ساخت.

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

قاتل کیانوش؟

نیمه شب زن چون شب های گذشته از صدای فریاد و خرناس های خشمگینا نه ی مرد از خواب پرید
چند روز ی میشد که او شب ها یاد یر به خانه می آمد یا اصلن نمی آمد.
رگه های قرمز درون چشم و هم چنین حلقه ی سیاه اطراف آن , علامت شب نخوابی های طولانی بود.
زود عصبانی میشدو حتی با مهدی فرزند 5 ساله شان کمتر صحبت میکرد.چون سایه ای در
دل تاریکی می آمد و می رفت.ّهمیشه چنین بود و این بار بدتر! مرتب وضو میگرفتو به سر
و صورتش گلاب می پاشید.
از دیگر کار های او تکبیر های شبانه اش بود! البته اگر در خانه حضور داشت.
...دوباره مرد فریاد زد...این پسره کیانوش و میگم از اون که خراس باید یه حال اساسی
بهش بدیم..
صدای نعره های مرد در تاریکی شب و تقلاهای زیاد..هیکل سنگینش را در جهت های مختلف
به حرکت در می آورد.انگار با تمام وجود بر تن کسی میکوبید.یکی از همین شب ها از خواب پریده بود.و زن از ترس چشمانش را بر هم فشرده و او بعد از لحظاتی با حرکات شدید دست
زن را بیدار کرده و با سو ِظن از او پرسیده بود که چه شنیده؟ و زن منکر شنیدن چیزی و یا دیدن و یا هر گونه عمل غیر عادی شده بود!
زن به طور غریزی می ترسید .حسی غریب به زن میگفت اینبار با دفعات پیش فرق دارد.
بخصوص وقتی که مرد در تاریکی با چشمانی براق چون گرگش ,به او خیره شده
و مواخذه اش کرده بود .احساس میکرد او را نمی شناسد.
از خود می پرسید:آین مرد کیست؟
یاد شش سال پیش و روزی که برای اولین بار به خواستگاریش آمد به همراه مادرش زن
چادری و مومنی که ظاهری مهربان داشت ..و بعدها او را خیلی کم میدید.
.به او لبخند میزد...من دختر ندارم ...دنبال دخترم نه عروس! و مرد که آن زمان
لاغر بود و خجالتی..(.از صورتش چیزی به یاد نداشت ,چون سرش را چنان پایین انداخته بود
که چانه اش به سینه می چسبید)!
آنقدر بی آزار و مظلوم به نظر میرسید که پدر و مادرش یک دل نه صد دل عاشقش شدند.
و حتی در مورد شغلش که گفته بود کار های دفتری در زندان انجام میده کنجکاوی بیشتر نکردند....!
بعداز دو سال با تغییر محله قیافه ی او هم تغییر کرد.چاق تر شد.ریش های مشکی را با ماشین ریش تراشی کوتاه کرد .
پیراهن سفید یقه طلبه ای و شلوار خاکی رنگ جای خودشان را به پیرا هن های چهار خانه و
شلوار پارچه ای گشاد داد. ساده و با وقار.
ارتباطش با اطرافیان محدود بود.کم حرف میزد.مثل یک سایه .
حتی وقتی پسرشان مهدی به دنیا آمد.تغییر آن چنانی نکرد .مهدی را با خود میبرد بدون
توضیحی و در قبال یاد گرفتن قرآن به او هدیه میداد.
حدود چهار روز پیش،در پارک پیرزنی را دیده بود،با رنگی پریده،انگاری خون به چهره نداشت.
با چشمان عمیق و سبز رنگش که حالا بی رنگ به نظر میرسید،به هیچ چیز نگاه نمیکرد. ..
اینجا نبود...دور ه دور به نظر میرسید.عکس مچاله شده ی پسر جوانی در دستش، آن را
هر از چند گاهی بر قلبش میفشرد و ناله میکرد...کیانوش.!
نجوا های مردم و گریه بر شور بختی زنی که پسر مثل دسته ی گلش را در زندان تکه تکه
کرده اند ،به طوری که دل سنگ از دیدن آن آب میشد...
چشم های گرسنه و بی رحم مردی که شبانه نام کیانوش را بر زبان می آورد...
حالا می فهمید :.,شیطان به شکل های مختلف ظاهر میشه,.آدم ها رو گول میزنه.
مگر نه اینکه همه به او می گفتند خوش به حالت با این شوهر سر به راهت!
آن ها چه می دانستند؟او کیست؟ با چشم خودش دیده بود پنهانی , سه شناسنامه داشت!
او میترسید از شیطان می ترسید!
روز بعد دوباره به بهانه ی بردن مهدی به پارک از منزل خارج شد .ناخود آگاه به دنبال زنی
میگشت بایک تکه کاغذ مچاله شده از اشک بر روی سینه اش.
در گوشهای از پارک جمعیت جمع شده بود مردم فریاد میزدند. صدای ما شین آتش نشانی به گوش میرسید.
زنی فریاد میزدک: پسرش رو کشتن...خودش رو آتیش زد...ای خدا کجایی ؟چرا انتقام خون این قاتلا رو
نمیگیری؟
صدای گریه و نفرین مردم و .بوی سوختگی و آتش همه جا را پر کرده بود.
زن به سختی نفس میکشید. نفهمید چگونه به خانه آمد .نفهمید چگونه پسرش را خواباند او هیچ نفهمید..
به خدا فکر میکرد و انتقام از شیطان!
و شب زمانی که مطمئن شد شیطان در اثر داروی خواب آور که در غذا یش ریخته بود به خواب رفته,...
لبخندی بر لبانش ظاهر شد ...دیگر از شیطان نمی ترسید...شیطان روی کاناپه با دهان باز خرناس میکشید.
.از بدنش بوی مشمئز کننده ی خون و گلاب به مشام می رسید.
شیشه ی بنزین را بر روی او خودش و حتی پسرشان ریخت ...پیروز مندانه فندک را روشن کرد!
........
فرادی آن روز همسایه ها و عابرین پیاده به خانه ای نگاه میکردند که در آتش سوخته بود و هرسه نفریکه در آن خانه زندگی می کردند خاکستر شده بودند!
نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم تیر 1388ساعت 8:30 توسط چیستا
GetBC(42