۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

سخنی بادوستان


 بعد از گذشت سی سال از شروع حکومت اسلامی د ر سرزمین عزیزمان ایران ؛ حال دیگر

 همگان دریافته اند که بارژیمی طرف هستند که ماندگاریش را در خشونت و سر کوب  هر

 چه بیشتر بر علیه مخالفان خود می بیند.خشونت بی چون و چرایی که حتا دامن عده

 ی بسیار زیادی از بنیانگذارنش را هم گرفته ست . .بقای  این رژیم با خشونت ؛بربریت

 و جنایت، پیوندی نا گسستنی دارد.و از هر فرصتی برای دامن زدن به آن استفاده

 میکند. که نمونه های آن را در طی چند ماه گذشته به لطف دوربین های موبایل و

 زحمات عزیزانی که این فیلم ها را تهیه کرده اند را به روشنی می بینیم.یک عده

 انسان نما و مزدور..به شکل فجیع و غیر انسانی به جان همو طنان خود می افتند و

 با پشتوانه ی قانونی که باید پاسدار جان و مال مردم باشند چه جنایت ها که خلق

 نکرده اند و نمی کنند.. .خوب  بالطبع هر عملی عکس العملی را به دنبال خواهد داشت..این

 قانون است.امنظورم مقابله به مثلی است که روز عاشورا بعضی از هموطنان عزیز

 من  بعد از ما ه ها صبوری به آن دست زدند.و بازتاب های متعددی بین افراد مختلف

 درون و بیرون کشورداشته است...مقابله به مثل روش زیبایی برای تلافی شاید نباشد..اما

 نوعی تخلیه ی روانی محسوب میشود که به مرور زمان غیر قابل کنترل گشته  و

 تبدیل به عادت خواهد شد.واین درست همان چیزیست که حکومت

 جنایتکاراشغالگربه دنبال آن است ..تا با خیال راحت به سرکوب و کشتار مخالفان

بپردازد . و سر انجامش جنگ داخلی و تبدیل کشور عزیزمان به کشوری چون افغانستان

 و یا عراق خواهد بود . با توجه به اینکه شعار جنبش سبز از آغاز تا کنون مبارزه ی مدنی بوده

 ؛.سوآلی که مطرح می شود این است که چه باید کرد؟نمی توان نشست و کتک خورد

 و تحقیر شد؟این خشم سرکوب شده را چگونه می توان مهار کرد؟ اینجاست که فکر

 می کنم باید از ذهن های خلاق کمک گرفت .پیدا کردن راه هایی بدون خشونت و پر

 اثر برای مبارزه...من فکر میکنم هر کسی می تواند به نوبه ی خودبا جستجو راه

 های خوبی برای مبارزه ی مدنی و نه قرون وسطایی (که مورد علاقه ی ملا هاست)

  پیدا کند.آره دوستان با کمک هم ما می توانیم ریشه ی این گیاه هرز را بخشکانیم.




۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

سرزمین اندوه..

در ایران ما که دیر گاهی  سرزمین مهر نامیده می شد.قرنهاست ؛ سایه ی مرگ بر سر شادی به شکل بسیار نا عادلانه ای سنگینی می کند..گریه و غم برای ما معنی عرفان و وقار است و خنده و شادی سبکسری و دنیا خواهی. و جالب اینجاست که خود نیز این را می دانیم و به آن مباهات می ورزیم!و اینچنین گورستان برای ما تبدیل به آرامگاه ودر بعضی از مواقع تفرج گاه شده.مر گ را می ستاییم...و آداب مردگان را بسیار با شکوه تر از جشن های عروسی و زایش و مانند اینها به جا می آوریم. و براستی ریشه ی مرگ ستایی و شادی گریزی ما در کجاست؟ البته پرداختن به این موضوع جنبه های بسیار گوناگونی دارد..که من در اینجا  راجع به یکی از آن دلایل که به نظر من مهم ترین  هم هست می نویسم... احساس تحقیر که پیامد حملات پی در پی متجاوزین به خاک سرزمینمان بود.تجاوز هایی که غرور ملی ایرانیان را بشدت جریحه دار کرد و افسرده شان ساخت. مهم ترین این تحقیر تاریخی در پی حملات اعراب بیابانگرد و مغول های وحشی که مردمانی عاری از فرهنگ وتمدن بودن بر ایرانیان روا داشته شد و قلب ایرانی را چنان آزرد که بعد از گذشتن سده ها هنوز این زخم تازه است و التیام نیافته . و این گونه  جشن های هر ماهه ی مردمان این سرزمین  به ماتم تبدیل شد و دختران و پسرا ن ایرانی به کنیزی و غلامی بردند و . زنان غنیمت های جنگی بودند و مردان به کارهای پست و فرومایه گمارده شدند.. با آنکه  ایرانیان بارها دست به شورش زدند.اما متاسفانه هر بار شورش با خیانت خودی سر کوب شد. از به دار کشیده شدن آزاد مرد ایران زمین بابک خرمدین و تجاوز غیر انسانی ووحشیانه  ی  معتصم  عباسی به دختر بیگناه او تا شورش یعقوب لیث صفار...گریه ماند و ماتم  با از دست دادن  امید برای رهایی و باز در زمانی دیگر ....شکستی دیگر و تحقیری دیگر..حمله ی مغول ها..و دوباره همان تجاوزها و همان جنایت ها از قومی بیابانی..اینبار دیگر شورشی در کار نبود..ما بودیم سرزمینی تسلیم شده.....تا اینکه نوبت به شیخ صفی اردبیلی رسید.شاهان صفوی صوفی مسلک بودندو ماندگاری خود را در گسترش خرافه و افسانه های دروغین یافتند.و از ابزار گریه و  سوگواری و اسطوره سازی دروغین برای رسیدن به اهدافشان استفاده کردند و در واقع دریافتند که جامعه بشدت پذیرای چنین مراسمی ست.عیش وخوشی مانع رسیدن به خوشبختی است..این شعارشان بود....و بعد بازهم ... حمله ی افغان ها...سربازان افغان پس از تجاوز به شاهزاده ها  و در باریان صفوی ..آنان را کنار اجساد پدرانشان به بند می کشیدند...هر چند این هم آخرین تحقیر ملی کشورمان نبود... اما باید توجه داشت که تحقیر ایرانیان فقط از طریق بیگانگان نبوده است ...ما مردمی هستیم که همیشه خود را مجبور می دانیم و اسیر سر نوشت..در تاریخ کشور ما زندان و زنجیر..جایگاه ویژه ای همیشه داشته است.و آنچه هرگز به آن پرداخته نشده و در واقع جدی گرفته نشده حق انتخاب و آزادیخواهی است.ما در طی قرون به بند و افسار عادت کرده ایم و وفادارنه رهایش نمیکنیم این زندان خود ساخته را از ترس اینکه مبادا در بیرون از این چهار دیواری مخوف رنجی دیگر و آزاری دیگر ..مصیبتی دیگر در انتظارمان باشد..

گرد آوری از اینترنت



۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

مردی که زیبا رفت...



خوش به حال نواده گان آیت الله 

 منتظری، با ارزش ترین ارثیه

نصیبشان شد.



تا نسل ها ، به هم خون  بودن با او

افتخار می کنند.



نواده گان خامنه ای چطور؟؟؟






۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

به بهانه ی شب یلدا


قر نهاست كه ایرانیان و بعضی اقوام دیگر ملل  ، در آغاز فصل زمستان مراسمي را برپا مي‌دارند كه در ميان قوم های گوناگون، نام‌ها و انگيزه‌هاي متفاوتي دارد. در ايران و سرزمين‌هاي هم‌فرهنگ همسایه ، از اولین شب شروع زمستان  با نام «شب چله» يا «شب يلدا» نام مي‌برند . به دليل دقت گاهشماري ايراني و انطباق كامل آن با تقويم طبيعي، همواره و در همه سال‌ها،شروع زمستان برابر با شامگاه سي‌ام آذرماه و بامداد يكم دي‌ماه است. هر چند امروزه برخي به اشتباه بر اين گمانند كه مراسم شب چله براي رفع شومی  بلندترين شب سال برگزار مي‌شود؛ اما مي‌دانيم كه در باورهاي كهن ايراني هيچ روز و شبي،شوم و بد یمن نبوده است.. جشن شب چله، همچون بسياري از آيين‌هاي ايراني، ريشه در رويدادي كيهاني دارد.



خورشيد در حركت سالانه خود، در آخر پاييز به پايين‌ترين نقطه افق جنوب شرقي مي‌رسد كه موجب كوتاه شدن طول روز و طولانی شدن زمان تاريكي  مي‌شود. اما ازاولین روز زمستان،خورشيد بار دیگر  بسوي شمال شرقي باز مي‌گردد كه نتيجه آن افزايش روشنايي روز و كاهش شب است.در واقع در شش‌ماهه آغاز تابستان تا آغاز زمستان، در هر شبانه روز خورشيد کمی پايين‌تر از محل پيشين خود در افق طلوع مي‌كند تا سر انجام درشروع زمستان به پايين‌ترين حد جنوبي خود با فاصله 5/23 درجه از شرق يا نقطه اعتدالين برسد.و درست از این روز است که مسير جابجايي‌هاي طلوع خورشيد بر عکس  شده و دوباره به سوي بالا و نقطه شروع   تابستاني باز مي‌‌گردد. آغاز بازگرديدن خورشيد بسوي شمال‌شرقي و افزايش طول روز، در انديشه و باورهاي مردم باستان به عنوان زمان زايش يا تولد دو باره ی  خورشيد دانسته و گرامی می داشته اند.
 در گذشته،جشن هایی در اين هنگام بر پا می داشته اند.كه يكي از ان جمله جشني شبانه و بيداري تا بامداد و تماشاي طلوع خورشيد از نو متولد شده است.. جشني كه در آن، حضور كهنسالان و بزرگان خانواده، به نماد كهنسالي خورشيد در پايان پاييز بوده است، و همچنين انواع خوراکی براي بيداري درازمدت كه همچون انار و هندوانه و سنجد، به رنگ سرخ  خورشيد باشند.



بسياري از اديان  به شب چله مفهومي ديني دادند. در آيين ميترا ، نخستين روز زمستان به نام «خوره روز» (خورشيد روز)، روز تولد مهر و نخستين روز سال نو بشمار مي‌آمده است و امروزه كاركرد خود را در تقويم ميلادي كه ادامه گاهشماري ميترايي است و حدود چهارصد سال پس از مبدأ ميلادي به وجود آمده؛ ادامه مي‌دهد. فرقه‌هاي گوناگون مسیحیت ،با تفاوت‌هايي، زادروز مسيح را در يكي از روزهاي نزديك به شروع  زمستاني مي‌دانند و همچنين جشن سال نو و كريسمس را همچون تقويم كهن سيستاني در همين هنگام برگزار مي‌كنند. به روايت بيروني، مبدأ سالشماري تقويم كهن سيستاني از آغاز زمستان بوده و جالب اينكه نام نخستين ماه سال آنان نيز «كريست» بوده است. البته نسبت دادن این موضوع به ميلاد مسيح، به قرون متأخرترباز می گردد. و پيش از آن، به نقل از ابو ریحان بیرونی در آثارالباقيه نقل :منظور از ميلاد، ميلاد مهر يا خورشيد است. نامگذاري نخستين ماه زمستان و سال نو با نام «دي» به معناي دادار/خداوند از همان باورهاي ميترايي سرچشمه مي‌گيرد.
 امروزه هم  مي‌توانیم زایش خورشيد را آنگونه كه پيشينيان ما به نظاره مي‌نشسته‌اند، تماشا كرد: در دوران باستان بناهايي براي سنجش رسيدن خورشيد به مواضع سالانه و استخراج تقويم ساخته مي‌شده كه يكي از مهمترين آنها چارتاقي نياسر كاشان است كه فعلاً تنها بناي سالم باقي‌مانده در اين زمينه در ايران است.






۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

سی سال حجاب اجباری



این روزها در فضا های مجازی ورسانه ای ؛سخن از  پسر دانشجوی شجاعیست که حکومت  اسلامی ؛ پس ازدستگیر ی او

 برای تنبیه وتحقیر؛ بر تنش  حجاب زنانه که سمبل زن در حکومت اسلامیست را پوشا نده اند!!راجع به نوع نگاه رژیم به زنان

و مسائل و حواشی آن  فکر می کنم به اندازه ی کافی گفته شده.اما موضوعی که کمتر به آن پرداخته  شده و اتفاقن بسیار جالب

، اتحادیست که ما بین آقایان به وجود آمده ،برای همدری بااین دانشجوی جوان !اتفاقی که شاید در طول تاریخ ایران بسیار نادر

است...مردان ایرانی کمپین تشکیل میدهند و حجاب زنانه بر تن می کنند؟!براستی  اگر این همبستگی و حمایت از زنانی

میشد که بیشتر از سی سال است با زور کتک و تحقیر این پوشش را به اجبار بر تن دارند..آیا زن ایرانی و به طبع آن جامعه 

زودتر به عدالت و آزادی نمی رسید؟واقعیت این است که زنان ایرانی هرگز در این مورد خاص حمایتی از جانب آقایان

ندیدند.در جامعه ی مرد سالاری که برروی بعضی از دیوار های آن اوایل انقلاب می نوشتند:بی حجابی زن نشانه ی بی غیرتی

شوهر است!واقعا ترس از بی غیرتی دلیل این همه کم لطفی بود؟

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!این اتفاق پیش و پا افتاده شاید سرآغاز تحولی دیگر باشد در جامعه ی مرد سالار ما...حتا

برای لحظاتی آنهم به شکل سمبلیک پوششی را بر تن کنند که خیلی  از خواهران، مادران؛ همسران  و فرزندانشان سی سال

مجبور به تحملش هستند...قرن هاست !





۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

سافو





سافو(به یونانی: Σαπφώ) از شاعران یونانی سده هفتم پیش از میلاد بود.





سافو از زمان باستان به عنوان بزرگ‌ترین شاعر ِ غنایی شناخته شده‌است. او نخستین زنی بود که کنار احساسات فردی، حتی خصوصی‌ترین احساسات را در شعر بیان کرد. شعر او بر معاصران‌اش تأثیر بسیار گذاشت و در زمان زندگی‌اش نه تنها در زادگاه‌اش که در جای‌های بس دور نیز خوانده و دکلمه می‌شد.
افلاطون او را ایزدبانوی دهم هنر نامیده‌است. کاتولوس  از «سافوی ِ مَرد» نام برده و زاهد آسوری تاتیانوس او را «روسپی، دیوانهٔ عشق، کسی که هرز‌گی‌اش را آواز می‌داده» خوانده‌است. بیش‌ترین جنجال پیرامون او نیز به دلیل ِ گرایش ِ هم‌جنس‌گرایانه‌ش بوده‌است. سافو در سروده‌هایش عشق بین زنان را ستایش کرده است. او از جزیرهٔ لزبوس است و برای همین، امروز زنان هم‌جنس‌گرا را «لزبین» می‌نامند.
سافو در زمان ِ زندگی‌اش به خاطر شعرهایش- که شوربختانه بخش اندکی از آن به جا مانده‌است- بسیار ستوده شده‌است. وقتی به پیرسالی درگذشت، در بسیار جاها شعرهاش نقل و خوانده می‌شد. ایدهٔ خودکشی که ادیت مورای فرانسوی  در تجزیهٔ روان‌کاوانهٔ شعرهای سافو مطرح کرده‌است، شاید ایدهٔ خلاقانه‌ای باشد، اما نشانه‌ای از نقد جدی در بر ندارد.
زندگی


سافو در سدهٔ ششم پیش از میلاد مسیح در جزیرهٔ لزبوس به فاصله‌ای نه چندان دور از سواحل آسیای صغیر زاده شد. در زمانهٔ سافو، که هم‌عصر ِ سولون ، بخت‌النصر و جرمیا بود، لزبوس جزیره‌ای غنی از زیتون، انگور، کشت‌زارهای غله و تپه‌های جنگلی بود. آب و هوای مدیترانه و زمین غنی به جامعه‌ای بس ثروت‌مند شکل داده بود.

لزبوس تا صد سال پیش از عصر طلایی پریکلس  مرکز فرهنگی یونان باستان و چشمهٔ الهام شاعران غنایی چون آلکایوس  و سافو بود.

داد و ستدی پربار با شهرهای ساحلی آسیای صغیر و جزیره‌های دریای اژه و حتا با مصر در جریان بود، اما بازرگانان ِ دریانورد ِ این جزیره بیش‌تر نزدیک خانه می‌ماندند و به راه دور نمی‌رفتند. اقتصاد لزبوس بر بازرگانی، صنعت و دریانوردی استوار بود. شراب، روغن زیتون، غله، چوب پنبه، خمره و قرابه و چراغ روغن‌سوز از عمده محصولات بازرگانی این جزیره به شمار می‌آمد. مهم‌ترین بندر ِ لزبوس، مرکز آن میتیلن (Mytilene) بود.

سافو باید حدود سال ۵۲۶ پیش از میلاد در این بندر زاده شده باشد. شهر ارسوس (Eresos) در آن سوی جزیره در این مورد تردید دارد، زیرا سکه‌های با نقش چهرهٔ سافو در حوالی ِ این شهر یافته شده‌اند. دربارهٔ سال زاده شدن سافو نیز اختلاف نظر بسیار است. آرتور ویگال(Arthur Weigall)، دیپلمات و تاریخ‌نگار آمریکایی آن را سال ۲۶۱ پیش از میلاد دانسته‌است. به رغم آن که بسیاری نویسندگان این تاریخ را پذیرفته‌اند، تاریخ دانان بسیاری با آرتور ویگال موافق نیستند. زیرا هم او سبب ارائهٔ داده‌های جعلی و بنای سنتی جعلی بوده‌است.

سافو دو یا سه برادر داشت. کاراکسوس (Charaxos)، لاریکوس (Larichos) و شاید اوریگیوس. می‌گویند که دوریکا (Doricha)، زن ثروت‌مند با درآمد فروش شراب، برادر بزرگ – کاراکسوس- را از مصریان بازخرید. سافو در شعرهاش از برادر بزرگ به دلیل رابطه‌اش با دوریکا –که هرودوت نام‌اش را رودوپیس Rhodopis)) ثبت کرده‌است- خرده گرفته‌است. این روایت در عهد باستان بسیار نقل شده‌است. استرابو(Strabo) نوشته‌است که در سدهٔ نخست پیش از میلاد روایتی وجود داشته که یکی از اهرام مصر را معشوق دوریکا ساخته‌است. از برادر دیگر تنها این را می‌دانیم که او به دولت محلی میتیلن شراب می‌داده‌است و از نظر آتنئوس (Athenaeus) این حق ِ مردان جوان از خانواده‌های ثروت‌مند بوده‌است. از این جا می‌توان برداشت کرد که سافو از خانوادهٔ ثروت‌مندی در لزبوس بوده‌است که صاحب باغ‌های زیتون و انگور در حومهٔ شهر میتیلن بود. از اوریگیوس خبر و اطلاعی در دست نیست.



برخی عقیده دارند – و برخی نیز این را انکار می‌کنند- که سافو در نوجوانی با کرکولاس(Kerkolas) یا کرکیلاس (Kerkylas)، بازرگانی از جزیرهٔ آندروس (Andros) ازدواج کرده‌است. حاصل این ازدواج دختری بوده به نام کله‌ئیس (Kleïs). در این نکته که سافو فرزند داشته‌است، تردید وجود دارد، اما وقتی خود سروده‌است که: «دختری دارم به نام ِ کله‌ایس...» دلیلی برای تردید نمی‌ماند.

آلکایوس ِ شاعر یکی از دوستان سافو بود و او را بسیار ستوده‌است. به نظر هرمسیاناکس (Hermesianax) او «چنگ می‌نواخنه و آواز می‌خوانده تا عشق‌اش را به سافو بیان کند». در یکی از شعرهاش می‌خوانیم که «سافو با گل ِ بنفش ِ گیسوان و لب‌خندی به شیرینی ِ شهد».کمدی نویسان سده‌چهارم پیش از میلاد، آمیپسیاس ، آمفیس ، آنتی‌پانس ، دیفیلوس ، افیپوس  و تیموکلس ، سافو و شعرش را به سخره گرفتند. این که زنی بتواند احساست فردی‌ش را عیان بیان کند، برای آتنی‌ها مایهٔ خنده بود، به‌خصوص که مردان نقش زنان را بازی می‌کردند. نویسندگان نه تنها شخص سافو را مسخره می‌کردند که زبان شعرش را نیز زبان ِ روسپیان می‌نامیدند. قصه‌هایی دربارهٔ رابطهٔ هم‌جنس‌گرایانه‌ش، براساس برداشت از شعرهاش نیز توسط همین آقایان به صراحت نقل می‌شد. این نکته ما را به شکل جامعهٔ مردانهٔ آتن و مسخره‌کنندگان سافو آشنا می‌کند. نظر اینان دربارهٔ سافو به تمامی از این انگاره می‌آمد که زن را باید از زندگی اجتماعی دور نگه داشت. شهرت و احترام سافو تهدیدی برای شخصیت قدرت‌مند ِ مرد بود. نتیجه‌گیری و پند کمدی‌ها این بود که از جامعه‌ای که به زن اجازهٔ بیان ِ احساسات می‌دهد، انتظار زیادی نمی‌توان داشت.
محکومیت صریح و مستقیم ِ سافو در جهان مسیحیت پیش آمد. با این همه سده‌های میانی و دوران ویکتوریا را از سرگذراند و اکنون پاره‌ای از کارهاش در اختیارمان است. مسیحیت نخستین از همان آغاز کارهای سافو را رد کرد. تاتیانوس نوشته‌است که در سال ۰۳۸ پس از میلاد، اسقف ِِ کنستانتینوپل (قسطنطنیه)- سنت گره‌گوریوس نازیانزوس - دستور داد تا همهٔ نسخه‌ شعرهای سافو را بسوزانند که این کار انجام شد.
به سال ۳۹۱میلادی، مسیحیان همهٔ کتاب‌خانهٔ آثار کلاسیک پتوله‌مائوس  در اسکندریه را سوزاندند و این که در سال۷۳۰۱ بار دیگر بازماندهٔ نسخه‌های سافو به دستور پاپ گره‌گوریوس هفتم در رم و قسطنطنیه به آتش کشیده شد، نشان آن است که شعر سافو هنوز در دست‌رس قرار داشت. در چهارمین مرحلهٔ جنگ‌های صلیبی -۴۱۲۰- سرداران ونیزی قسطنطنیه را غارت کردند و آن چه برجای ماند، در ۱۴۵۳پس از پیروزی ترکان به غنیمت گرفته شد. این گمان هست که هنوز نسخه‌هایی از شعرها و پاره‌شعرهای سافو در ترکیه وجود داشته باشد.
مهم‌تر این که گمان قوی وجود دارد که هنوز در بایگانی‌های کتاب‌خانهٔ واتیکان دست کم نسخه‌ای از نوشته‌های سافو نگه‌داری شود. به عنوان سندی از گناه ِ شعر و شخصیت ِ شاعر. نمی‌توان باور داشت که واتیکان همهٔ نسخه‌های آثار ممنوع یا ضاله را نابود کند. کلیساها حتا اسناد گنه‌کارانه را نگه‌داری می‌کنند. کتاب‌داران همهٔ جهان کتاب، نسخه و کاغذ نمی‌سوزانند؛ آن را جایی پنهان می‌کنند.
سافو و نوشته‌هاش جز دشمنان رسمی، قربانی ِ سقوط ِ دانش در سده‌های میانی و گذشت زمان نیز شده‌اند. تا آن‌جا که می‌دانیم هیچ نسخهٔ کاملی از نوشته‌ها سالم نمانده‌است. (در دوران رنسانس، دانش‌آموخته‌گان ایتالیایی شعر کاملی از سافو را در مقاله‌ای از لونگینوس  یافتند).
آن‌چه که از سافو یافته شده‌است – پاره‌شعرها، واژه و سطر- توسط نویسندگان یونان و روم گردآوری شده‌است. بخش زیادی از نسخه‌ها و پاپیروس‌ها دیر یافته شده‌اند، زیرا به دلیل گرمای آب و هوا از بین رفته و فرسوده شده‌اند. از پانصد شعر، تنها پانصد سطر خواندنی بود. همهٔ این یافته‌ها در این‌جا ترجمه شده‌اند.
به هر حال نمی‌توان سده‌ای را با سدهٔ دیگر مقایسه کرد. سافو متعلق به همهٔ زمان هاست. او در زمان زندگی‌ش مورد احترام بسیاری بوده‌است و چنان که خود در شعرش گفته‌است پس از مرگ نیز فراموش نخواهد شد. نویسندگان و شاعران بسیاری این ادعا را کرده‌اند، اما سافو این را اثبات کرده‌است. او امروز نیز به اندازهٔ دوهزار و پانصد سال پیش مدرن است. هم‌جنس‌گرا یا نه، کار اوست که اهمیت دارد.




منبع ویکی پدیا

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

..خدا مرد و در پی آن کفر گویان هم بمردند.



بوزینه در برابر آدم چیست ؟ چیزی خنده آور یا چیزی مایهء شرم دردناک.



 روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز

  بمردند.


 براستی آدم رودی است آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی

 نپذیرفت.


 آن ساعت که می گویید : چه سود از دادگری ام که خویش را همچون شعله و ذغال

 نمی بینم . حال آنکه دادگر همچون شعله است و ذغال.



 چه سود از رحم ام ؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن آن دستان آدمی را

 میخکوب کرده اند؟


  اما رحم من کجا و به صلیب کشیده شدن کجا ..


. فریدریش ویلهلم نیچه