۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

درسی که فروغ به ما داد

دیشب دیوان حافظ را ورق می زدم.کتابی که در خانه ی بیشتر ما ایرانیان یک جلد از آن موجود است.اشعار عاشقانه و پر سوز و گداز خواجه ی شیرازدر دوری از معشوقه ی گاهن کم سن و سال (به طور معمول این اشعار  با تصاویر مینیاتوری از کارهای استاد تجویدی و یا استاد فرشچیان همراه هستند) زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم.....ناز بنیاد مکن تا....این اشعار و اشعاری چون این؛سال هاست قلب هر عاشقی(حتا در بعضی مواقع کسانی که تا کنون طعم عشق را نچشیده اند)را به تسخیر خود در آورده.!البته بیشتر مردم این اشعار را عرفانی دانسته و مراد از معشوق را پروردگار می دانند .اما به نظر من چنین نیست و معشوقه ی حافظ کاملن زمینی و از جنس گوشت و پوست و استخوان است.و از آنجا که در فرهنگ ما گفتن احساسات به طور صاف و پوست کنده؛آنهم از نوع عشق ورزی با جنس مخالف سبکی و فرو مایگی محسوب میشود؛شاعران مذکر ما در طول تاریخ از جمله خواجه ی شیرازی برای مبرا ماندن از این ضعف بزرگ زبان تمثیل و اشارت را در پیش گرفته اند .در هر حال هدف من از نوشتن این مطلب نقد حافظ شیرازی نیست که خود بسیار دوستش دارم.بلکه میخواهم بگویم در ادبیات مرد سالار کشور ما از گذشته تا کنون. دست مردان برای گفتن احساساتشان (با استفاده از توسل به عالم غیب ) باز بوده و هر گونه که خواسته اند سروده اند(دیوان ایرج میرزا).اشعار عاشقانه؛نقادانه؛طنز....خلاصه اینکه با اندکی کندو کاو در کتابهای ادبیات شعری کشورمان به همه ی این موارد بر می خوریم . تا اینکه عاقبت ازمیان شاعران معاصر خورشیدی طلوع کرد.(خورشید از آنجا که برای بعضیها نوید گرمی و زیبایی و روشنائیست و برای بعضی دیگرسوزش و کوری و رسوایی بدنبال دارد) که حتا با حذف نامش از کتاب شاعران معاصر ایران درخشانتربه  نظر می رسد.کسی که دروغ نگفت.از تهمت نترسید...کسی که مثل هیچکس نبود ....به ساده گی احساسی را که قرنها بوددر بسته بندی های پرزرق و برق  دست به دست می کردند را باز کرد...با چند جمله ی ساده :گنه کردم گناهی پر ز لذت/در آغوشی  که گرم و پر توان بود/گنه کردم میان...و براستی چرا گناه؟که شایدمنظور شاعراشاره به باورهای فرهنگی ما ست که خواسته های مادی را گناه آلود و  پلید می دانیم و در ضمیر ناحودآگاهمان احساس عذاب وجدان می کنیم( البته بعد از دریافت این خواسته)!.و فروغ با اینکه خود نیک می دانست با سرودن این شعر چقدر ممکن است مورد نامهربانی و کم لطفی قرار بگیرد(.و اینگونه هم شد!!) درس بزرگی به ما داد که با خود و دیگران رو راست باشیم. برای گفتن واقعیت نیازی به لقمه را به دور سر پیچاندن نیست!و چون حوا که با خورد سیب ممنوعه (منظوربرده وار زندگی نکردن) در سرودن شعرهای احساسی آنهم  از نوع واقعی؛ پیش قدم شد. کاری که بیشتر شاعران ذکور قبل از او هم با چنین جسارتی؛ جرات ابرازش را  نداشتند..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

بهتان مگوی

بُهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.

آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست


با ظلمت در جنگ نیست.


ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،


چندان که آفتاب تیغ برکشد


او را مجالِ درنگ نیست.

همین بس که یاری‌اش مدهی


سواری‌اش مدهی.


احمد شاملو دی 1363



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

آشنایی باعالم تاج قائم مقامی( ژاله )چکامه سرای زن ایرانی




عالمتاج قائم‌مقامی متخلص به ژاله چکامه سرای زن ایرانی بود که در جسارت فکر و اندیشه پیش کسوت فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی است .ژاله دو دهه قبل از پروین اعتصامی به دنیا آمد..اما متاسفانه از او بسیار کم می دانیم.زنی آزاد اندیش دردورانی چشم به جهان گشود که حق خواهی  و آزادگی برای زن چیزی جز رنج و تهمت به دنبال نداشت. اما روح آزادیخواه این زن شجاع حاضر به تسلیم در برابر سنت های نا عادلانه نبود.… در جایی که زن بودند را ننگ می دانستند سرود:

باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست

تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش

از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن

کهنه شد افسانه‌ات ای آدم! آخر گوش کن

داستانی تازه می‌خواند تو را حوای من

گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست

زانچه در آیینه بیند دیده‌ی بینای من

 

ژاله در اواخر دوره قاجار در فراهان زاده شد. مادرش مریم یا گوهر ملک دخترمعین الملک بود و پدرش میرزا فتح‌الله، نبیرهٔ  قائم مقام فراهانی. او در پنج سالگی خواندن فارسی و عربی را نزد یک شیخ آغاز کرد و تا پانزده سالگی دروس دیگر را آموخت.
در پانزده سالگی همراه پدرش به تهران رفت و در سال ۱۳۱۷ ق. با دوست پدرش، علی مراد خان بختیاری که در خدمات لشکری و نظامی بود ازدواج کرد و پسرش،حسین پژمان بختیاری را به دنیا آورد. ازدواج آنها پس از هفت سال به جدایی انجامید و پژمان ابتدا تحت سرپرستی پدرش بزرگ شد و با مرگ علی‌مرادخان سرپرستی او بر عهده علی‌قلی خان سردار اسعد و جعفرقلی خان سردار اسعد درآمد تا آن که در ۲۷ سالگی نزد مادرش رفت و تا پایان عمر ژاله با وی بود.
به گفته پژمان، ژاله اواخر عمر را باخواندن کتابهای ادبی،تاریخ و نجوم سپری کرد و در5مهر 1326 ساعت یک بعدازظهر در سن ۶۳ سالگی درگذشت و درامامزاده حسن تهران به خاک سپرده شد.

تاج عالم گر منم بی‌گفتگوی

خاک عالم بر سرعالم کنی

باور این شاید برای خیلی ها کم باشد که درست صد سال پیش آنهم در یک کشور سنتی مرد سالار زنی از ازدواج ناخواسته با نام تن فروشی یاد کند.

ای ذخیرهء کامرانی‌های مرد

چند باید برده آسا زیستن؟

تن فروشی باشد این یا ازدواج؟

جان سپاری باشد این یا زیستن؟

عالم‌تاج قائم مقامی، مادرشاعرمعاصر، پژمان بختیاری‌است و دیوان اشعار؛ توسط ایشان در سال 1345 هـ ش به چاپ رسیده است.


منبع ویکی پدیا

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بی خوابی



  باز هم فریب خوردم 

و
 
خواب شبا نه ام را 


به ستارگان هدیه دادم


رندانه و سر خوش آن  را ربودند

و

چشمک زنان 


مرادر بامدادی دلتنگ


تنها گذاشتند!

و حالا


من مانده ام  و چشمانی به رنگ خون -


در ابتدای یک  شروع ِ


پرنور و زننده!



اریبهشت 88

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

زمان


زمان  ما را در خود می بلعد


                                   و


پس مانده هایمان را


                          در گورستان زمین،


دفع میکند!

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

پیشینه ی آذربادگان یا آذربایجان

آذربایجان نام ایالتی از ایران که آن را آذر و آذرباد و آذربادگان و آذرباذگان و آذربایگان و آذربیجان و اَذْرَبیجان بر وزن عندلیبان (معجم البلدان ) نیز نامند.نام آذربایجان معرب آتروپاتکان (مکان آتروپات) است .آتروپات ساتراپ (والی) ایرانی بود که بخش‌های شمال ایران را در زمان حمله  ی اسکند از اشغال حفظ کرد.یش از آمدن اقوام آریایی به ایران اقوام دیگری بطور پراکنده و با جمعیتی کم در منطقه آذربایجان و حاشیه‌های آن زندگی می‌کردند که از آن میان می‌توان به هوربان، اوراتورها، ماننا یی ها و کاسی ها اشاره کرد. البته طبقه حاکم کاسی‌ها هم آریائیانی بودند که زودتر به منطقه وارد شده بودند.
با آمدن اقوام آریایی به فلات ایران، اقوام بومی با ایشان آمیخته شدند و در یک اتحاد، پادشاهی مادرا به وجود آوردند. که تأثیر عمیقی بر تاریخ منطقه آسیای غربی گذاشت که مهم‌ترین آن نابود کردن آشوری هاو حذف آنها از صفحه تاریخ بود.
ماد از دو بخش ماد کوچک و ماد بزرگ تشکیل می‌شد. که ماد کوچک آذربایجان امروزی است و ماد بزرگ شامل همدان، تهران، کرمانشاه و اصفهان می‌شود. پایتخت ماد هگمتانه (همدان امروزی) بود که تلفظ آن به یونانی اکباتان نامیده می‌شد.مادها نخست دولت متمرکز و مقتدر را در فلات ایران پایه گذاری کردند و در داخل و خارج فلات ایران آغاز به گسترش قلمروی خویش کردند.
گسترش قلمروماد هم زمان شد با قدرت گیری پارسیان در جنوب غربی ایران. نیاکان هخامنشیان با پادشاهان ماد در ارتباط بودند و عقیده بر این است که فرمانبردارمادهابوده‌اند. به گونه‌ای که وقتی پادشاه ماد از اقدامهای کورش بزرگ که نواده دختری او بود خبردار شد و اورا به هکمتانه فراخواند، امتناع کورش از رفتن به دربار ماد به عنوان عصیان وی برداشت شد. برخورد پارسیان و مادها در نهایت به سقوط پادشاهی ماد انجامید که البته نقش گروهی از درباریان ماد که با کورش همکاری می‌کردند تأثیر فراوان در این رخداد داشت
در زمان هخامنشیان، ماد کوچک (آذربایجان) به عنوان یکی ازساتراب ها اداره می‌شد. در اوایل دولت هخامنشی، بعد از خودکشی کمبوجیه در مصر و آشوب در شاهنشاهی، ماد نیز شورش کرد. این شورش به سختی توسط داریوش سرکوب شد. در اواخر دوران هخامنشی و هم زمان با لشکر کشی اسکندر به ایران ساتراپ ماد کوچک فردی بود به نام آتروپا ت (آذرباد)، وی توانست ماد کوچک را از حمله اسکندر حفظ کند. بعد از آن ماد کوچک به نام او ماد آتورپاتن یا آتورپاتگان نامیده شد
در زمان سلو کیان واشکانیان آذربایجان خودمختاری نسبی داشت. که البته اساس کشورداری سلوکیان و پس از آن اشکانیان بر استقلال نسبی استان‌ها استوار بود. در زمان سلوکیان به نظر می‌رسد خاندان آتروپاتن هم چنان بر آذربایجان حکم می‌راندند.
در زمان اشکانیان وضعیت حکومت آذربایجان چندان روشن نیست ولی می‌توان حدس زد مانند دیگر نقاط ایران تحت سیطره خاندانهای زمیندار(فئودال) با نفوذ و مطیع اشکانیان اداره می‌شده‌است. مشکل آذربایجان در زمان اشکانیان یورشهای سهمگین آلانها و گرجیها ازقفقاز بود. که باعث ویرانی و غارت فراوان می‌شدند. برای دفع ایشان شاهنشاهان اشکانی خود وارد کارزار می‌شدند.
در زمان ساسانیان آذربایجان اهمیت ویژه‌ای یافت. یکی از سه آتشکده معتبر ساسانیان، آتشکده آذزگشنسب، در شیز واقع در آذربایجان قرار داشت.پادشاهان ساسانی در ایام سختی به زیارت آن می‌شتافتند و هدایای بسیار تقدیم می‌کردند. این آتشکده نشانه اتحاد دین و دولت بود و سمبل دولت ساسانی بشمار می‌رفت. دربیشاپور کتیبه‌ای وجود دارد که نام خاندانهای فئودال اوایل حکومت ساسانیان در آن ثبت شده‌است. برای آذربایجان از خاندانی به نام وراز Varaz نامبرده شده‌است که گویا محل اقتدار ایشان آذربایجان، آران و ارمنستان بوده‌است.
در زمان حکومت ساسانیان، اقوام ترک نژاد خزر به قفقاز وارد شدند.قباد پدر انوشیروان با تلاش فراوان ایشان را عقب راند و دژهای مستحکمی در دربند قفقار برای جلوگیری از یورشهای آنها بنا کرد، رومیان نیز هر ساله مبالغی برای نگهداری این دژها به دولت ساسانی می‌پرداختند. از وقایع مهم آذربایجان در زمان ساسانیان جنگ سرنوشت سازبهرام چوبین باخسرو پرویز در این استان بود که به شکست بهرام انجامید. دیگر واقعه مهم وارد شدن هراکیلوس امپراتورروم به آذربایجان بود که منجر به ویرانی آتشکده آذرگشنسب شد.
در زمان حمله اعراب در مدارک رومی و ارمنی نام سپاهبد و شاهزاده آذربایجان رستم پسر فرخ هرمز آورده شده‌است. که البته با توجه به متن شاهنامه در بخش نامه رستم فرخزاد به برادرش به نظر می‌رسد درست باشد.
ساسانیان پی درپی از اعراب شکست خوردند و در قادسیه رستم فرخزاد کشته شد. در ۶۲۲ میلادی در نهاوند (دروازه ماد آتورپاتن) پیروزان سردارایرانی بار دیگر با عربها مقابل شد. جنگی سخت رخ داد، ولی شکست به ایرانیان افتاد.آنگاه ماد آتورپاتن (آذربایجان) در برابر حمله اعراب بی دفاع گشت و اثری از لشکر شاهنشاهی نماند.
اعراب به آذربایجان نیز مانند دیگر نقاط ایران سرازیر شدند. به نظر می‌آید در قرنهای اول و دوم هجری تعدادشان در آذربایجان زیاد بوده‌است. کسروی این امر را به دو دلیل دانسته یکی اینکه مردمان آذربایجان بسیار پایداری کردند به گونه‌ای که مسلمانان آذربایجان را به عنوان (الاراضی المفتوحه عنوه)یعنی «سرزمین‌های به زور گرفته شده» می‌شمردند که در فقه حکم خاص دارد. و دوم سرسبزی این دیار. از عشیره‌های عرب که در قرون اول و دوم هجری به آذربایجان وارد شدند بنوتغلب، یمانیان و حمدانیان ثبت شده‌است. آذربایجان در قرنهای ابتدایی ورود اسلام به ایران از کانونهای عمده مقاومت وشورش ایرانیان در برابر اعراب و عمال خلیفه بود و مردمانش همه گاه در حال زد و خورد با تازیان بودند.
معروف‌ترین این قیامها، قیام خرمدینان در حدود آذربایجان وجبال است. بنیان گزار این قیام جاوید ابن سعد بود که سپس توسط بابک خرمدین به اوج رسید. ازدواج بابک با دخترواساک یکی از شاهزادگان ارمنی اتحاد عظیمی را در شمال بر ضد عباسیان ایجاد کرد. خرمدینان مدت طولانی توانستند در مقابل خلیفه و سرداران عرب مقاومت کنند و چهار بار سپاه بزرگ خلیفه را مغلوب کردند. در نهایت خلیفه سردار ایرانی‌تبار خود خیذبن کاووس (افشین) شاهزاده اشروسنه (در شمال غرب تاجیکستان امروری) را برای دفع بابک فرستاد. افشین با حیله به قلعه بابک دست یافت بابک به ارمنستان گریخت اماسهل ابن سنباط شاهزاده ارمنستان او را به دشمنان فروخت. بابک را به بغداد بردند. وی پس از شکنجه، کشته شد. کشف ارتباط و همداستانی میان افشین، بابک ومازیار در نهایت به سقوط و مرگ افشین نیز منجر شد.
در صده‌های نخستین اسلامی ترکان ماورای قفقاز- که ایرانیها به آنهاخزر می‌گفتند- مجدد تلاش‌های خود را برای ورود به درون آران و آذربایجان از سرگرفتند، و چندین تلاشِ آنها توسط سپاهیان خلافت عربی عقب رانده شد. در سال ۱۷۸ خورشیدی یک جمع بزرگ از خزرها از گذرگاههای قفقاز به درون اران سرازیر شدند و دست به تخریب و کشتار زدند.
نوشته تارخ نویسان سده‌های چهارم و پتجم هجری مانند بیهقی و ابن اثیر نشان می‌دهی که ترکان غُز در اواخر قرن چهارم در آذربایجان بوده‌اند.این گروه ترکان را سلطان محمود ابتدا از آنسوی سیحون به خراسان آورده بود و ابتدا هواداری وی می‌کردند و سپس سر به شورش و نافرمانی برداشتند. گردیزی می‌نویسد: «ارسلان به سلطان گفت:این خطا بود که کردی، اکنون که آوردی همه رابُکش و یا به من دِه، انگشتهای نر ایشان را ببُرم تا تیر نتوانند انداخت.» به هر روی ایشان از خراسان رانده شدند و پس از چند سال آوردگی در ایران و زد و خوردهای فراوان در نواحی دیگر ایران به آذربایجان رسیدند هم چنین چامچیان تاریخ نگار ارمنی درباره جنگی که بین ایلات غُز و شهریاران محلی آذربایجان (واسپورگان)در سالهای ۴۱۱ و ۴۱۲ هجری قمری در گرفته‌است می‌نویسد:«در این سال ترکان که همچون سیل به آذربایگان رسیده بودندروی به نواحی ارمنستان آورده به واسپورگان درآمدند دست به تاراج و تالان بگشاده بسیار جاها پایمال ساختند» دکتر محمد جواد مشکور درباره آمدن قبایل ترک به آذربایجان درِ کتاب می‌نویسد: حوادث متناوب یکی بعد از دیگری آذربایجان را آماج تهاجمات پیاپی قرار داد. بعد ازسلجوقیان دورِ سلسله جنبانی ترکان آتابای یا اتابکان آغاز و با نفوذ این اقوام و گسترش زبان ترکی، سیطرهٔ زبان آذری، محدود و رفته رفته رو به کاهش نهاد.
در زمان سلجوقیان ترک‌های بیشتری به آذربایجان روی آورده‌اند. با ادامه تسلط ترکان در دوااتابکان باز هم عده ترک‌ها در آن سرزمین فزونی یافت و مآلاً زبان ترکی رونق بیشتری گرفت. حکومت ترکمانانآ ق قویونلو وقراقویونلو و اسکان آن‌ها در آذربایجان بیش از پیش موجب رونق ترکی و تضعیف زبان «آذری» شد. جنگ‌ها و عصیان‌هایی که در فاصلهٔ برافتادن و برخاستن صفویان پیش آمد سربازان ترک بیشتری را به آذربایجان سرازیر کرد. وجود قزلباش‌های ترک نیز مزید بر علت شد و زبان ترکی را در آن سرزمین رونق بخشید.
منبع ویکی پدیا




۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

دیدار

ساعت ده صبح است .من به همراه دایی ام،در گورستان خاوران هستیم.وهنوز باور این برای من قدری سخت است به اطراف نگاه،
میکنم. آسمان آبی و هوا آفتابیست. صدای گفتگوی درونیم به همراه تاپ ،تاپ قلبم در هم آمیخته و بسیار آزارم می دهد!مادر بزرگم با دقت و وسواس این روز و این زمان را برای آمدنمان به اینجا در نظر گرفته  است.
  در طول هیجده سالی که از مرگ عزیزانش می گذرد حال دیگر خوب میدانداینجا چه مواقعی خلوت تراست.ما حدود سه روز پیش به ایران باز گشتیم . بعد ازپا نزده سال!اما برای اولین بار است که به اینجا می آیم.فضا بسیار سنگین است.سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم...اما این نجواها این تاپ،تاپ اعصا بم را بکلی در هم ریخته ،نمی توانم تمرکز کنم!
با چشم های خیس به دایی نگاه میکنم؛اون بیچاره وضعیتش از من بدتره.انگار اینجا نیست.لبهاش تکون میخوره بی هیچ صدایی!
و من در تصویری محو  و خاطره ای دور دست و پا می زنم. . زنی با موهای صاف و براق مشکی...و صدایی آسمانی..لالالاگل پونه بابات رفته دلم خونه..
ویک دختر کوچک پنج ساله که معنی شعر را خوب درک نمیکنه و فقط به اشک روی گونه های او خیره میشد.پدر برای بچه تصویرسیاه و سفید قاب شده ی روی طاقچه بود...پدر نرفته همانجا  روبروی او..شاید پدر بچه ی دیگری رفته.و بعد از مدت کوتاهی زن گریان مهربان هم ، که به او مامان می گفت تبدیل به عکسی دیگر شدکنار عکس پدر!هر دو با چشم های خیره ،محکم و شاید نگران به او نگاه می کردند.دختر با عکس حرف میزد ؛بعضی مواقع بر آن دست می کشید و   ازاین کار احساس لرزش عجیبی در نوک انگشتانش می کرد ،لرزه ای که همه ی تنش رادر بر می گرفت.
اما به مرور زمان مهربانی بی پایان پدر و مادر بزرگ،حفره ی خالی قلب کوچکش را پر کرد....
و زمانی که او را در هیچ مدرسه ای ثبت نام نکردند و به خاطر مدرسه ی او مجبور شدند شهرشان را ترک کرده و به تهران کوچ کنند.دیگر مطمئن شد هرگزآن زن بر نخواهد گشت.
صدای گریه های شبانه مادر بزرگ ،وقتی که فکر میکرد همه در خوابند،قلبش را به آتش می کشید....و صیح با طلوع خورشید مثل این بود که دلتنگی های او هم بپایان می رسید.با لبخند دختر را در آغوش می گرفت و با زیباترین کلامها صبح بخیر می داد.!
پدر بزرگش هم چون اوروز به روز تکیده تر میشد. موهای نقره ای براق چشمان؛ خاکستری نمناک و صورتی همیشه غمزده.
... یک سال بعد از کوچشان به تهران،شبانه مردی به خانه آمد شکسته و له شده که تا مدت ها نه سخنی می گفت و نه صدایی می شنید.مثل اینکه وجود نداشت.آرام و بی صدا و دختر با کنجکاوی در او مینگریست.چیزی در مرد او را به گذشته پیوند می داد .گذشته ای که مادر بزرگش با زحمت سعی در پنهان کردنش داشت...و آن روز  که،از خانه ی  دوستش باز گشته بود و به طور تصادفی معمای مردی که دائیش میخواند برایش حل شد...مرد گریه می کرد و در میان گریه با ناله می گفت:باید میرفتم.من نباید باشم.ثریا بچه داشت - من ترسیدم.اگر اون لعنتی را مثل من امضا می کردن اونا رو نمیکشتن.منهم نباید این کارو میکردم.خسته ام مامان خیلی خسته.یک لحظه چهره ی دوستم از جلوی چشمهام کنار نمی روند...همه را کشتند..

-نباید اینجا بمونی باید بری آیدا رو هم ببر ی.
-اما..چطوری شما و بابا رو تنها بذارم.شما به آیدا عادت کردید. او هم ...
 عاقبت چند ماه بعدبا اصرار  مادر بزرگ  من و دایی شهابم از ایران خارج شدیم!.هر وقت به یاد آن همه دلتنگی و غربت می افتم دوست دارم فریاد بزنم.هر چند مادر بزرگ زود به زود به ما سر میزد اما هرگز نتوانست به قول خودش ثریا و داماد سوگلیش بیژن را تنها بگذارد.همیشه میگفت:تکه های وجودم را در آن خرابه تنها نخواهم گذاشت!
-بمیرم برات مادر ...خدا ازشون نگذره،زجر کشت کردن.ای خدا...نگاه کن...آیدا آمده .ببین چقدر بزرگ شده.خانم شده .، تو زنده ای تو نرفتی آیدا را ببین اون مثل توست.عزیزم گلم.. .شهاب هم اینجاست....
داییم روی زمین نشسته خاک بر سر میکنه و زار میزنه
!مادر بزرگ..خدای من!دوباره اومده و مثل همیشه پدر بزرگ به همراهش.
بغض فرو خورده ببار،

-.مامان جون باباجون ،جون سلام...

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

قدم خیر دختر لر اسب و تفنگ وایل




خبر توی تمام ایل پیچیده بود. همه جا صحبت از قدم خیر بود. می گفتند وقتی که برادرهای قدم خیر توی محاصره قوای دولتی گرفتار شده بودند و مهمات و آذوقه اشان تمام شده بود، قدم خیر سوار بر اسب می شود و مثل بادِ صرصر از حلقه محاصره ماموران دولتی می گذرد و به برادرهایش آب و غذا و فشنگ می رساند و آنها را از محاصره نجات می دهد.
این حکایت مربوط به حدود هشتاد سال پیش است؛ زمانی که ارتش و نیروهای نظامی به منطقه بالاگریوه- واقع در جنوب شرقی لرستان امروزی- لشگرکشی می کنند و قصد دارند عشایر منطقه و مردم بومی را سرکوب کنند تا مقدمات حضور اجانب و انگلیسی ها را در این دیار فراهم بیاورند. به دنبال رشادتها یی که قدم خیر در این نبرد از خود نشان می دهد، آوازه اش در همه جا می پیچد و مردم علاقه مند از نقاط دور و نزدیک به دیدن او می آیند، اما در آنجا با زیبایی افسون کننده و فوق العاده این زن شایسته و برازنده مواجه می شوند و تحت تاثیر قرار می گیرند.
از جمله کسانی که به دیدن قدم خیر رفته  و تحت تاثیر وقار و زیبایی او قرار می گیرند، نوازندگان و آوازخوانان بومی و دوره گرد بودند. به طوری که یک نفر از همین افراد به نام مِراوَگ (مراد بگ) بر همین اساس شعری می سراید و آهنگی می سازد، که همین آهنگ بعدها به یکی از مقام های موسیقی لُری معروف می شود.
حمید ایزدپناه در این باره می نویسد: « قدم خیر نام مقامی حماسی از موسیقی لری است که چهار ضربی و از جمله حماسه های قبیله ای است. چون که قهرمان اصلی آن زنی به نام قدم خیر بوده است، نوازندگان بومی بالاگریوه که آهنگ و شعر آن را در توصیف دلاوری های او سروده اند، نام مقام موسیقایی را نیز به نام او کرده اند».
همچنین زنده یاد علی محمد ساکی در باره چگونگی سروده شدن ابیات این ترانه شورانگیز نوشته است: « گوینده (شاعر) با آنکه ستایشگر چشمان جذاب و انگشتان خوش تراش او (قدم خیر) است، توجهی به تفنگ آلمانی آماده برای جنگ و ستیز وی نیز داشته... دلربایی و شجاعت این زن نامدار همراه با شرر چشم های خشمگین و سیاه آتش به خرمن هستیی اش زده است... آنان که این شیر زن را دیده اند وی را لایق توصیف فراوان دانسته و معتقدند کمتر زیبارویی با این مهابت دیده اند...»
از زندگی و احوال قدم خیر اطلاعات زیاد و دقیقی در دست نیست و تنها بعضی منابع داخلی و سفرنامه های خارجی به طور پراکنده و ناقص به این زن مبارز و شجاع اشاره کرده اند. درمجموع آنچه که به طور اجمال در باره قدم خیر می توان گفت این است که: « در حدود یکصد سال پیش در خانواده یک نفر از بزرگان طایفه قلایی به نام کدخدا قنی (قندی)، ساکن در منطقه بالاگریوه فرزند دختری به دنیا می آید که نام او را قدم خیر می گذارند. قدم خیر همانطور که در منزل پدری و در کنار برادران و خواهران پرشمار خود رشد می کند و بزرگ می شود، با زندگی عشایری و روحیات حماسی حاکم بر این نوع زندگی نیز آشنا می شود.
 قدم خیر با رسیدن به دوره جوانی خواستگاران زیادی پیدا می کند، اما از میان همه آنها با عموزاده پدرش به نام صف قلی ازدواج می کند و از او صاحب فرزند پسری به نام محمد خان می شود که تا چند سال پیش نیز در قید حیات بود. این ازدواج دوام زیادی نمی یابد و قدم خیر و همسرش خیلی زود از هم جدا می شوند. بعد از آن قدم خیر خواستگار دیگری پیدا می کند ولی از آنجا که خواستگار جدید از دشمنان قدیمی خانواده پدری قدم خیر بوده اما حالا از در آشتی و دوستی درآمده، لذا وی به این وصلت راضی نمی شود، اما در نهایت وقتی که با اصرار و پافشاری خواستگار مورد نظر که از اشخاص سرشناس منطقه نیز هست مواجه می شود بالاخره به این وصلت ناخواسته تن می دهد.
 با بر سرکار آمدن رضاشاه و ورود قوای دولتی به منطقه بالاگریوه، طایفه قلاوند و از جمله برادران قدم خیر درگیر جنگی ناخواسته می شوند. قدم خیر در این جنگ جسارت و شجاعت بسیاری از خود نشان می دهد، اما سرانجام قوای سراپا مجهز دولتی موفق به سرکوب و تسلیم عشایر می شوند و عباس خان برادر قدم خیر نیز در این جنگ کشته می شود. در اثر این واقعه قدم خیر به شدت غمگین و بیمار شده، مدتی بعد از دنیا می رود. مقبره قدم خیر، هم اکنون در نزدیکی شهر دزفول واقع است».
پی نوشت
۱- تاریخ جغرافیایی و اجتماعی لرستان، حمید ایزد پناه، نشر انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ص 300
۲-پیشینه تاریخی موسیقی لرستان، سید محمد سیف زاده، ص 69.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

ساعت

   دیروز آمدم
  
   همین دیروز

   حال هستم

   همین حالا 

   و فردا ؟

   نمیدانم...

  من ازگردش دایره وار ساعت

  به دور یک نقطه ی ثابت

  بیزارم!

  از حرکت دو فلش

  بلند و کوتاه

  بدنبال هم

  گاهی دور 

 گاهی نزدیک

 و بعد یکی شدن

     تکرار

      تکرار 

     و باز هم    

       تکرار

  ما همه ساعتیم

  تیک تاک ـ تیک تاک

   گوش کن پژواک  

  یکنواخت صدایت را!!

            .........

   چه بیهوده بدنبال هم

  در تونلی استوانه ای

  که زمانش خوانیم

 می دویم،

 می چرخیم

 دور و نزدیک و با هم

 در یک لحظه

 فقط یک آن..

   ................

 یک مسابقه ی بی سرانجام

 نه برنده ای

  و نه، بازنده!

 دیروز خریده شدم

 امروز به دستی بسته

 و یا به دیواری آویخته ام

  فردا...

 چه بی معناست ،

 زمان!

 دیروز ـ  امروز  ـ فردا

 در یک دایره ی بسته

 تیک تاک ـ تیک تاک...


  آبان 1388