۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

ليلا اسفندياری؛ از باتوم بسيجی ها تا يخچال های هيماليا

از روز جمعه ۳۱ تير، پيکر ليلا اسفندياری در ارتفاعات هيماليا و بين شکاف های يخی آرام گرفته است. زنی که صعودهای زمستانی اش از مسيرهای مختلف به دماوند و صعودش از ديواره علم کوه، فقط گام های نخست او در بلندپروازی های بی نظيرش در اين رشته ورزشی بود.

اولين زن ايرانی بود که «نانگاپاربات ۸۱۲۶ متری» به عنوان دومين قله دشوار جهان را فتح کرد و در همان صعود، سرپرست گروهی بود که تمام اعضايش مردان زبده کوهنوردی ايران بودند.

باز به عنوان اولين زن ايرانی به انتهای غار پراو در کرمانشاه رسيد و صعودش به يخچال دره‌‌ يخار نيز موفقيت آميز بود.

برايش غار و صخره و کوه و يخچال تفاوتی نداشتند. قصد داشت پيمايش عميق‌ترين غار دنيا در سوچی روسيه را داشت اما پليس روسيه به ايرانی ها اجازه نمی داد وارد آبخازيا شوند.

در صعود به قله «کی دو» هم تا آستانه موفقيت کامل پيش رفت. قله هشت هزار متری گاشربروم۲ آخرين نقطه ای بود که او بر آن گام گذاشت. جايی که حتی زبده ترين کوهنوردان جهان، برای برداشتن هر قدم بايد پنج بار نفس بکشند.

عبدالعظيم برهمنی از کوهنوردان تيم ملی ايران، مقصر اصلی اين اتفاق تلخ را کارگر ارتفاع بالای ليلا می داند و می‌گويد: «کارگر ارتفاع بالای ليلا هيچ کمکی به او نمی کرد؛ به نحوی که وقتی من برای ليلا چای آماده کردم، کارگرش حتی در کنار چادر هم نبود، چه برسد به اين که در موقع لازم بتواند به ليلا اسفندياری کمک کند.»

ليلا ديسک کمر داشت و جراحی هم کرد. گويا ريسک اين عمل به قدری بالا بوده که خطر فلج شدن را هم در پی داشته اما ليلا با تمام مصائب مالی که او را در تنگنا قرار داده بود؛ نه تنها بر اين عارضه غلبه می کند، بلکه ارتفاعات هيماليا را هم زير پا می گذارد.

سيمای ليلا؛ آن روی ديگر

ليلا اسفندياری و ماجراهای حيرت انگيز صعودهای انفرادی اش به مرتفع ترين قلل جهان؛ فقط زمانی بر سر زبان ها افتاد که در بام جهان لغزيده و پايين افتاده بود.

همان جا که وصيت کرده بود اگر افتادم، بگذاريد بمانم. می خواهم «بام جهان» آرامگاه ابدی ام باشد.

زنی که به خاطر انجام يک مصاحبه بدون روسری، محبوبيتی نزد مقامات ورزش ايران و فدراسيون کوهنوردی نداشت. آن ها که موفقيت های بين المللی ورزشکاران ايرانی را مصادره می کنند، در تمام اين سال ها رغبتی به پوشش اخبار بانوی بی نظير کوهنوردی ايران نداشتند.

جستجويی در خبرگزاری های دولتی و آرشيو و سايت فدراسيون کوهنوردی جمهوری اسلامی ايران، گواه اين موضوع است.

جايی که حتی خبر صعودهای تفريحی و دسته جمعی به «اشترانکوه» نيز شرح داده شده اما درباره تنهايی ليلای ايران در کمپ K۲ و در ميان تيم های مجهز کوهنوردی اتريش، ايتاليا، آمريکا و کره جنوبی، چيزی نوشته نشده است!

ليدا اسفندياری، خواهر کوچکتر ليلا و صندوقچه اسرار زندگی اعجوبه ای است که از شعار دادن بيزار بود اما يک شعار را هميشه زمزمه می کرد: «زن ايرانی می تواند.»

حالا از ليلا اسفندرياری به عنوان يکی از چهره های ماندگار تاريخ ورزش ايران ياد می شود. اما ليدا از رازهای سر به مهری سخن می گويد که ابعاد تازه ای از شخصيت چند وجهی اين قهرمانی ملی را نمايان می کند.

اين گفت وگو در منزل ليدا اسفندياری در دانمارک و ۳ روز پس از درگذشت ليلا اسفندياری انجام شده است.

***
در شرايطی که به خاطر تاثر شديد؛ ليدا وضعيت روحی مساعدی نداشت و در امتداد صحبت درباره زندگی مشقت بار خواهرش، بی قفه و بی اختيار اشک می ريخت.

ليدا ابتدا فيلمی پخش نشده از تلاش ليلا برای صعود به «کی دو» را به نمايش گذاشت. همچنين چند مصاحبه ويدئويی با ليلا و بيان ديدگاه های او از زبان خودش، تاييديه ای است بر اظهارات ليدا که در ادامه آمده است.

زن تنهای ايرانی در پاکستان، جايی که تيم های اروپايی، آمريکايی و آسيايی با تجهيزات و تدارکات کامل آمده اند؛ دوربين را به روی گام های نخستش بر ارتفاعات کی دو گرفته و نفس نفس زنان می گويد: «وقتی که شروع کردم کوله پشتی نداشتم. کفش و کيف کوهنوردی را قرض می گرفتم و لباس کوهنوردی را از تاناکورا (اجناس بنجل و دست چندم) خريدم.»

«گاهی که از صعودهايم برمی گشتم پول کافی برای تردد نداشتم و خيلی وقت ها پس از صعود، نمی توانستم يک فنجان چايی بخرم. اما نخواستم متوقف شوم. حالا من اينجا هستم. زيرا زن ايرانی می تواند.»

ليلا دو سال قبل هم به نشريه شيرزنان گفته بود: «وقتی برای دانشگاه انتخاب رشته‌ می‌کردم، پرستاری يا وکالت را دوست داشتم. اما پدرم نگذاشت. گفت ميکروبيولوژی خوب است چون می ‌روی آزمايشگاه و کسی با تو کاری ندارد! اما برای وکالت بايد خيلی الپره باشی.»

الهه حبيبی از او پرسيده بود: «الپره يعنی چی؟» و او در پاسخ گفته بود: «يعنی خيلی پررو!»

خانم ليدا اسفندياری، از انعکاس گسترده اين خبر در رسانه ها مشهود است که  حالا بسياری از مردم، از زندگی ليلا در ارتفاعات آگاه شده اند. از زندگی زمينی ليلا اما اطلاعات چندانی در دست نيست.

لیدا اسفندیاری: ما خانواده ای پر جمعيت بوديم. او ۱۳ سال از من بزرگتر است و اولين خاطراتی که از او دارم، عشق او به درس و مطالعه زير نور شمع بود. روحيات  خانواده ما به شدت سنتی بود.

دختران خانواده، تمايلی به پذيرفتن اين سختگيری های افراطی نداشتند اما از مقابله با آن نيز عاجز بودند.

ليلا همان طور که خودش هم گفته است؛ ناگزير به تحصيل در رشته ميکروبيولوژی شد. من و مادرم نيز همراه با او راهی شمال ايران شديم که محل تحصيلش بود.

با سماجت درسش را می خواند اما هيچ فرصت و امکانی را برای نقاشی هدر نمی داد. از روی مقوا گرفته تا حتی کوزه های گلی.

مثلاً روی يکی از همان مقوا که در دوران دبستان برای درست کردن روزنامه ديواری استفاده می کرديم، کوسه ای را با مداد سياه کشيده بود که آدم ها احاطه اش کرده اند و با نيزه دارند جانش را می گيرند.

چگونه ناگهان شيفته طبيعت و کوهنوردی شد؟

او در شمال، ساعت ها از زير شيروانی خانه مان به کوه و دريا زل می زد. گويی داشت مسير آينده اش را توی ذهن مکاشفه گرش ترسيم می کرد.
ارتباط او با طبيعت، کليشه ای نبود. ارتباطی به شدت درونی و غير قابل توصيف بود. گرچه از معدود جلوه های بيرونی اش می توانم به علاقه وافر او به فيلم رقصنده با گرگ ها اشاره کنم. يا مثلاً ساختن اجسامی که با اشک شمع ها شکل می گرفتند.

يا اين که هيچ وقت احساس نمی کرد بايد با طبيعت مبارزه کند و بر آن غلبه کند. ارتباطش با کوه و کمر هميشه بر پايه احترام متقابل بود. هميشه می گفت بايد ببينم آيا اين کوه، اجازه می دهد صعودش کنم يا نه.

وقتی که تحصيلاتش تمام شد برگشتيم گوهردشت. يک روز با وانت آمد و شمع های گريانش را با دقت بسته بندی کرد و رفت که زندگی مستقل خود را آغاز کند.

استقلالی که خانواده ام بهای سنگينی برايش مقرر کردند. بی آن که کوچکترين خطايی از او سر زده باشد، از ديدن من و حضور در جمع خانواده محروم شد. ليلا اما مخفيانه می آمد و به من سر می زد.

آخرين ديدار حضوری مان در سال ۲۰۰۰ و در فرودگاه بود که من برای هميشه از ايران خارج شدم.

او در اتاقکی ۶ متری زندگی می کرد. بدون حمام و آشپزخانه و امکانات اوليه زندگی. کوهنوردی را هم همين طور شروع کرد. با هيچ شروع کرد. يگانه سرمايه اش فقط اراده ای بی مانند بود که نمی شد اندازه گيری اش کرد.

او يکی از بهترين کوهنوردان جهان بود. در حالی که ميزان تمرينات و سابقه کوهنوردی فنی اش بسيار کمتر از حدود معمول برای هيماليانوردان است. اين عجيب نيست؟

شايد اين اظهاراتم خانواده ام را برنجاند اما واقعيت های زندگی يک قهرمان ملی را نمی شود از مردمی که دوستش دارند پنهان کرد.

اين حقيقت محض است که او فقط به خاطر حفظ هويت فردی و انسانی اش از آغوش خانواده طرد شد.

امروز همه ليلا - ليلا می کنند اما او از اعماق فقر و نداری تا بام جهان را تنهايی و با پای پياده طی کرد.

او خانه اش را فروخت تا هزينه های صعود به گورستان مشهورترين کوهنوردان جهان يعنی گاشربروم را تامين کند.

هميشه پای تلفن التماسش می کردم که نرود اما او هدفش را می شناخت. می دانست به کجا قرار است برسد. ليلا فقط زمانی آرام گرفت که چند ساعت قبلش، از مرزهای جاودانگی عبور کرده بود.

پنج صبح بيدار می شد. از خانه می زد بيرون و خودش را می رساند به ارتفاعات نزديک محل زندگی اش. سپس به سرعت راهی بيمارستان محل کارش می شد. تا غروب کار می کرد و پس از آن هم تمرينات بدنسازی.

با وجودی که صداوسيما و رسانه های دولتی علاقه زيادی به انعکاس موفقيت زنان ورزشکار ايرانی دارند، اما در تمام اين سال ها غير از چند مورد گذرا، علاقه ای به مطرح کردن نام ليلا نداشتند. شما علت اين موضوع را در چه می بينيد؟

او يک مصاحبه ای هنگام صعود به K۲ انجام داده بود. و مسئولان ورزش به جای اين که به موفقيتش بپردازند و هيماليا نوردی يک دختر ايرانی را ستايش کنند، او را ملامت کردند که چرا روسری برسر نداشته!

در ماجرای درگذشت سامان نعمتی در راه صعود به قله نانگاپاربات نيز خيلی ليلا را تحت فشارهای روحی قرار دادند. در حالی که او تمام تلاشش را برای منصرف کردن مرحوم نعمتی برای بازگشت به پايين انجام داده بود.

آن مسئولان حالا بايد به اين سوال پاسخ بدهند که در فقدان ليلا، چقدر خودشان را مقصر قلمداد کرده اند!

اين همه کانون و هيات و انجمن کوهنوردی، صخره نوردی و غارنوردی دولتی هست در ايران. وقتی ليلا خانه اش را فروخت و ناگزير، از محل کارش استعفا داد هيچ کدامشان هيچ حمايتی از ليلا نکردند.

حالا خيلی مضحک است که حکومت و دستگاه تبليغاتی صداوسيما بخواهند نام ليلا را مصادره کنند.

نکته بعدی، حضور کامل ليلا در تظاهرات خيابانی پس از انتخابات رياست جمهوری در ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ بود. او در تمام روزهايی که مردم کشورمان در خيابان ها جان می دادند، پا به پای آن ها بود.

هدف او از مشارکت در اعتراضات خيابانی چه بود؟

ليلا پابه پای مردم فرياد آزادی خواهی را سر می داد. او همواره مدافع سرسخت حقوق پايمال شده زنان ايرانی بود و هرگز اين گفتمان مسلط در جمهوری اسلامی را نپذيرفت که زن جنس دوم است.

هر بار که تظاهراتی در ايران سر می گرفت به شدت نگرانش می شدم و به سختی موفق می شدم پيدايش کنم و جويای وضعيتش شوم.

روزی که ندا آقا سلطان را کشتند، طبق معمول او نيز در خيابان بود. وقتی توانستم شماره اش را بگيرم نفس نفس زنان گفت تو چرا خانه هستی؟ رفته ای اروپا که بنشينی توی خانه؟ مگر آن جا ايرانی ها تظاهرات ندارند؟

به گفت وگو با من ادامه نداد. می گفت ما که در خارج هستيم، از اين طريق می توانيم صدای مردم ايران باشيم و نبايد دريغ کنيم.

در يکی ديگر از تظاهرات ها وقتی پس از چندساعت تلاش موق شدم صدايش را بشنوم، متوجه شدم که به شدت آسيب ديده است. ضربات باتوم بسيجی ها روی پيکر نازنين، پاک و بی گناه خواهرم فرود آمده بود.

با گريه به او گفتم تو يک قهرمان ورزشی هستی. تو از طريق افتخارات بين المللی ات می توانی صدای مردم ايران باشی و نبايد جانت را در خيابان ها به خطر بيندازی.

اما او به من گفت؛ خون من از خون بقيه هموطنانم رنگين تر نيست. گفت روزی خواهد رسيد که همه ما زنان ايرانی آزاد خواهيم شد.

برگرفتهhttp://www.radiofarda.com/content/f5_leila_esfandiari_and_her_life_in_mountains_and_in_demonstrations_in_iran/24277785.html

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

زن در آثار شاملو: آن که گفت آری ،آن که گفت نه(ویژه ی سالمرگ احمد شاملو)


نوشتن در مورد شاعري كه ابعاد چندگانه حضورش در جهان، جنبه اي كيفي و قابل تامل داشته؛ در وادي هنر، فرديت سبكي يافته و در روزگار خود، به هنرمندي جريان ساز تبديل شده است، دشوار است. به خصوص به راي من كه به خاطر نوشتن كتاب هفتصد و اندي صفحه اي نقد اشعار او، در فضاهاي شعري اقامتی  طولانی   داشته ام؛ با جنبه هاي مختلف اشعار او زيسته ام؛ با شادي راوي سروده هاي او، شاد بوده ام و با اندوهش گريسته ام. اين مساله دشوارتر ميشود وقتي كه مجبور باشم از ميان عناصر هنري وموضوع هاي متنوع اشعار او، دست به انتخاب بزنم و در يك يادداشت مختصر، درباره آن بنويسم. به هر تقدير، حاال كه چارهاي جز انتخاب نيست، ترجيح ميدهم بيشتر پيرامون موضوعي بنويسم كه به نظر من بهانه اصلي شكل گيري بخش عظيمي از سرودههاي او بوده است؛ يعني پيرامون مفهوم »انسان« در مكتب او»انسان« از ديدگاه راوي شعر شاملو، حضوري سنگين، چندبعدي و پرمعنا در جهان دارد و سخن گفتن از چگونگي وضعيت او و توجه به ايده آل هايش، مهمترين دغدغه شاعر است. اين »انسان«، آزاد آفريده شده است، در موجوديت کلی  خود، سوژهاي مقتدر است و توانايي گفتن »آري« و »نه« را دارد. »آري« به هر چه كه مايه سعادت و شادكاميا ش است و »نه«، به هرچه حق يك زندگي انساني و درخور را از او سلب ميكند. »آري« به عشق،
عدالت، صلح، آزادي و »نه« به نفرت، خشونت، بيعدالتي و استبداد. در قدم اول، انسان در مكتب شعري شاملو، مفهومي عام، جهاني و فارغ از تقسيم بنديهاي طبقاتي، شاد زيستن را دارد. در قدمهاي بعدي است كه اين مفهوم كلي، مفاهيم فرعي تري مي يابد. به طور مثال به وطني و غيروطني، ستمگر و ستمديده، فقير و غني، آگاه و ناآگاه يا مرد و زن تقسيم ميشود و در درونمايه اشعار او، موضوعيت مييابد، به كنشهاي خاص خود دست ميزند و عكس العمل هاي راوي، نسبت به عملكرد او شكل ميگيرد. و اما در اين ميان، راوي كيست؟ راوي شعر شاملو نيز خود سوژه اي توانمند است كه قدرت »ديدن«، »انتخاب كردن«، »بيان كردن«، »اعتراض« و »قضاوت« را دارد؛ آن هم با جسارتي مقتدرانه كه در بيشتر موارد، در نقش يك سوژه استعاليي، احكامي كلي صادر ميكند و به هيچ وجه، قصد كوتاه آمدن از مواضع خود را ندارد. او در يك نگاه دقيق، سه وجه وجودي »انسان« را هدف قرار ميدهد: وجه »اجتماعي«، »فلسفي« و »شخصي« او را و گفت وگوي خود را در مورد اين سه وجه در هيئت گزارههاي کلامی  بيان ميكند.گفت وگو درباره وجه اجتماعي »انسان« به طور عمده، سرودههاي اجتماعي – سياسي و انتقادي او را شكل داده است؛ تعداد اين سرودها  ، كم نيست و در همه دورانهاي شاعرياش، حضوري صريح، پابرجا و جدي دارند و بر خواسته هاي خود پافشاري ميكنند. وجه فلسفي »انسان« مكتب او، در پي بيان چگونگي حضور او در هستي و تعاملش با جبر ناگزير مسلط در سرشت »بودن« است. »انسان« در نظر راوي شعر شاملو، در هر دو وجه اجتماعي و فلسفي خود، يك سوژه در فرآيند است؛ سوژهاي كه تمامي ندارد و سير حركت او در جنبشي مداوم و نفسگير، پيوسته از »بودن« به سمت »شدن« است؛ به نحوي كه ميتوان گفت »انسان« موردنظر او در اين وجوه، جنسيتي، عقيدتي، قومي و نژادي است كه في نفسه در وجوه هميشه در حال سفر است يعني رفتن از خامي به سمت كمال. راوي شعر شاملو، اين فرآيند و دگرگوني مداوم را ميستايد و آن را مهمترين نقش و وظيفه »انسان« در هستي ميداند چرا كه از ديد اين راوي:»بودن«، ديگر است و »شدن« ديگر آن كه »شد«، باري از »شدنتر« باز نخواهد ايستادكشيدهگام و استوار قدمبرخواهد داشت و قانون زرين خود رابرگستره اعتماد خويش، مستقر خواهد كرداز همين رو است كه هر گاه روند حركت »انسان« در اين مسير، كند ميشود، راوي شعر شاملو، او را »غفلتزده« ميخواند و نسبت به سرنوشت او نگران است و دريغ خود را توقف او، با افسوس و درد بيان ميدارد:فرياد بركشيدم:- اينك چراغ معجزه مردم!
تشخيص نيم شب را از فجر
در چشمهاي كوردليتان
سويي به جاي اگر
مانده ست آنقدر
 تا از كيسه تان نرفته
تماشا كنيد و خوب
در آسمان شب
 پرواز آفتاب را.
در وجه ديگري از نمود وجه فلسفي »انسان« در شعر شاملو، خودنمايي »هيبت مرگ« را در برابر »زندگي« ميبينيم كه انديشه هاي هستي مدارانه او را شكل ميدهد و راوي در تلاش  است »انسان« را به پذيرش اين واقعيت ناگزير فراخواند؛ واقعيت گذار تدريجي زندگي به مرگ.به هر حال آنچه شعر شاملو را متعلق به زمانه خودش ميكند، كوشش او در گسترش محورهاي نوگرايي در ذهنيت و زبان سروده هاست كه از جهات فراواني قابل تامل است و در اين مختصر، مجال پرداختن به كليه اين محورها نيست اما آنچه در اين يادداشت، به دلایلی مايلم بيشتر به آن بپردازم وجه شخصي »انسان« است كه به طور عمده، در مناسبات شخصي، عاطفي و عاشقانه درگير ميشود و به ناچار مفهوم كلي »انسان« را مورد تفكيك جنسيتي قرار ميدهد و آن را به »زن« و »مرد« تقسيم ميكند. اين تقسيم دو نتيجه مثبت و منفي را عايد شعر شاملو كرده است. مثبت، از اين جهت كه مناسبات عاشقانه انساني را در سروده هايي زيباتصوير كرده است و وابستگيهاي عاطفي اين دو جنس را به حقيقت مادي و ملموس وجود آنها پيوند داده است. اين سروده ها، برگهاي درخشاني را به تاريخ عاشقانه سرايي شعر فارسي افزوده اند. اما وجه منفي اين تفكيك، برملا  كننده بخشهاي سنتي ذهنيت راوي اشعار شاملو است كه با همه تالشي كه در رنگ و جال دادن به باورهاي مدرن خود در توجه به هويت انساني »زن« ميكند اما نگاه او به »زن« همانند ذهنيت مسلط مردانه در جامعه خود، همچنان نگاهي شرقي است نه يك نگاه معاصر جهاني. اين نگاه، هر چند از ارزش هنري شعر او نمي كاهد اما به ارزش اجتماعي شعر او به عنوان يك شاعر مدرنيست به طور جدي لطمه ميزند. در اشعار شاملو، به جز مرثيه اي كه براي »فروغ فرخزاد« سروده شده است و يك يا دو مورد ديگر، نقش »زن« به طور كلي نقشي منفعل، مهجور، سنتي و معادل با نقش متداول آن در فرهنگ عامه است زيرا »زن« در شعر شاملو در بدترين حالت خود، فريبكار است و در هيئت نفس اماره بر سر راه »مردان جسور و انديشمند« قرار ميگيرد تا آنها را فريب دهد و در بهترين حالت »معشوق« يا »معشوق – مادر« است كه پناهگاهي براي رشد و بالندگي »مرد« است
http://roozegardaily.com/pdf/90-05-01/08.pdf

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

تجاوز در دنیای مجازی!

در این روزهایی که حکومت اسلامی ایران  در راستای حرکت های زن ستیزانه که از بدو به قدرت رسیدن در انجام آن به شکلها و بهانه های مختلف کوتاهی نکرده با شدت بیشتری در حال تکمیل آن است،در فضاهای مجازی اثرات تخریب گر این حرکتها را با کمی دقت در گفتمانهای بعضی از  کاربران مجازی  بخوبی می توانیم مشاهده کنیم و من دوباره به این می رسم که مگر نه این است که حکومتها بر آمده از دل فرهنگ مردم هر جامعه هستند ؟ما وارثان فرهنگ پوسیده و بیمار  مرد سالاری هستیم که قرنهاست از یک نسل به نسل دیگر دست به دست شده،و حال این ما هستیم و فرهنگ وا پس گرایی   که بر تمام زمینه های زندگی ما سنگینی می کند.به طوریکه نفس هایمان را به شماره انداخته!و متاسفانه این فرهنگ پوسیده را بعضی از ما خواسته و یا نا خواسته با خود به فضای مجازی آورده ایم(.فضایی که در آن شاید بتوان گفت اندک جایی ست برای نفس کشیدن و فریاد زدن خواسته هایی که بشدت در دنیای غیر مجازی سرکوب می شود)از نشانه های بارز آن فحاشی های جنسی است که در هنگام بروز اختلاف به یکدیگر نسبت داده میشود..و در  این میان  از  خانواد های مونث یکدیگر با فحاشی های رکیک جنسی پذیرایی می شود .و نکته   اینجاست که خیلی از کسانی که با این معضل فرهنگی دست به گریبان  هستند خواستار تغییر در چگونگی روابط اجتماعی یند ،  و بشدت از وضع کنونی ناراضی و بدنبال راه حلی برای برون رفت از این بحران! بحث بر سر فحاشی نیست، چرا که در همه جای دنیا فحاشی هم یکی از تکنیک هایی ست که بعضی ازاشخاص  برای  بروز پرخاشگری به کا ر می برد...اما در کمتر نقطه ای ازجهان شاید چنین مرسوم باشد  که هدف این پرخا شگری خانواده ی مونث اشخاص باشد، مگر جوامعی که زن بودن در آن جرم است و عیب ،تا جائیکه در عصبانیت هم این زنان بخت برگشته هستند که باید مورد تهاجم قرار بگیرندو با استفاده ازا بزار جنسی مردانه   به صورت مجازی به آنها تجاوز شود.همانطور که  این روزها خبرهای  مربوط به تجاوزهای دسته جمعی به زنان  را می خوانیم در فضاهای مجازی هم ظاهرن زنان  از  تجاوزات در امان نیستند . در اینجا روی سخن من با مزدوران قلم به دست نیست که حسابشان جداست و گاهی یا خود آتش این  معرکه را روشن می کنند و یا از آب گل آلوده ماهی می گیرند . روی سخن من با دوستانیست که خواستار رهایی از این سقوط اسف بار فرهنگی هستند,دوست گرامی برای تغییر و ترک یک ناهنجاری اجتماعی باید از خود شروع کردو این توجیه که همه اینچنین هستند و   یا این الفاظ عادت شده و چه و چه ....،فقط فرار از مسولیت پذیرش رفتار ناشایستی است که انجام آن برایمان  عادت شده!برای گام برداشتن  به سوی عدالت و برابری و آزادی  هر کسی خود به تنهایی می تواند آغازگر باشد ،بیایید  هر یک از ما ..فرهنگ سازی را از خود شروع کنیم. 

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

گئومات

گئومات یا گومات یا گئوماتا  نام مغی بود که به نوشته کتیبه بیستون در غیاب کمبوجیه  ی دوم پادشا ه هخامنشی که آن زمان در مصر بود، به عنوان بردیا برادر کمبوجیه، از سال ۵۲۲ تا ۵۲۱ پیش از میلاد بر تخت نشست و خود را شاه خواند. امروزه در برخی از منابع از او به عنوان همان بردیا برادر کوچک‌تر کمبوجیه یاد می‌شود که به‌دست داریوش مقتول و سلطنت از او غصب شد. گئومات در همان دوران تصدی خود یکی از قدیمی‌ترین جنبش‌های اجتماعی ایران را به راه انداخت که با نام جنبش گءومات مغ در تاریخ به یادگار مانده‌است.بنا به روایتی که درکتیبه ی بیستون آمده‌است، کمبوجیه پیش از رفتن به مصر برادر خود،بردیا ، را کشته بود لیکن مردم از این موضوع خبر نداشتند. از این رو گئومات توانست خود را در نزد عامه، بردیا جا زند و بعد از نشستن بر تخت (درپارس ) به کشتن نزدیکان که از این راز اطلاع داشتند پرداخت. کمبوجیه پیش از آنکه بتواند این بردیای دروغین را به زیر کشد، درگذشت. سرانجام داریو ش بزرگبه کمک دیگر نجبای پارسی در طی کودتایی گئومات را کشت و خود بر تخت نشست. این واقعه راداریوش بزرگ در کتیبه ی بیستون  خود بیان کرده، کتیبهٔ مزبور به سه زبان نوشته‌شده، زبان پارسی قدیم،عیلامی  و زبان بابلی  و خیلی مفصل است. عین بیان او که به زبان‌های اروپائی ترجمه شده، به فارسی کنونی ترجمه و در ذیل درج گردیده‌است. داریوش شاه می‌گوید،
این است آنچه من کردم، پس از آن که شاه شدم،کمبوجیه  پسر کورش  از دودمان ما پیش از این شاه بود. از این کمبوجیه برادری بود، بردی نام، از یک مادر و یک پدر با کمبوجیه، بعد کمبوجیه بردی را کشت، با اینکه کمبوجیه بردی را کشت، مردم نمیدانستند او کشته شده، پس از آن، کمبوجیه به مصر رفت، بعد از اینکه کمبوجیه به مصر رفت، مردم بد دل شدند، اخبار دروغی درپارس  ومادو سایر ممالک با شدت منتشر شد. پس از آن گئومات مغ برخاست و مردم را فریب داد که من بردی، پسر کوروش، برادر کمبوجیه، هستم. پس از آن تمام مردم بر کمبوجیه، شوریدند، او تخت را تصرف کرد. پس از آن کمبوجیهٔ مرد، به دست خود، کشته شد. این اریکهٔ سلطنت که گئوماتای مغ از کمبوجیه انتزاع کرد، از زمان قدیم، در خانوادهٔ ما بود بنابراین گئوماتای مغ، پارس  و مادو ممالک دیگر را از کمبوجیه گرفت و به خود، اختصاص داد. او شاه شد. کسی ازپارس و ماد و  یا از خانوادهٔ ما پیدا نشد که این سلطنت را از گئوماتای مغ باز ستاند. مردم از او می‌ترسیدند، چه عدهٔ زیادی را از اشخاصی که بردیا را میشناختند، می‌کشت. از این جهت می‌کشت که خیال می‌کرد، کسی مرا نشناسد و نداند، من پسر کوروش نیستم. هیچکس جرئت نمیکرد چیزی دربارهٔ گئوماتای مغ بگوید تا اینکه من آمدم ازاهورا مزدا یاری طلبیدم، اهورامزدا مرا یاری کرد. من با کمی از مردم، این گئوماتای مغ را با کسانی که سر دستهٔ همراهان او بودند، کشتم. در ماد قلعه ای هست که اسمش سی ک ی هواتیش (سیکایاووش) آنجا من او را کشتم. پادشاهی را از او باز ستادم به فضل اهورامزدا شاه شدم، اهورامزدا شاهی را به من اهدا کرد. سلطنتی را که از دودمان ما بیرون رفته بود، برقرار کردم، آنرا بجایی که پیش از این بود، باز نهادم، بعد اینطور کردم، معابدی را که گئوماتای مغخراب کرده بود، برای مردم مرمت کردم، بازار و حشم و مساکنی را که گئوماتای مغ از طوائف گرفته بود، به آنها رد کردم، مردم پارس و ماد و سایر ممالک را بحال پیش برگرداندم. بدین نحوه آنچه را که از جایش به در رفته بود، به احوال پیش عودت دادم. به فضل اهورامزدا اینکارها را کردم. آنقدر رنج بردم تا طائفهٔ خود را به مقامی که پیش داشت، رسانیدم.
روایت هرودوت  از به پادشاهی رسیدن داریوش چنین است:طبق این نظریه داریوش با تروربردیاکه ادعا شد غاصب است، با همکاری شش خانواده اشرافی ایرانی دیگر، بر تخت نشست و صبح روز بعد تاجگذاری کرد..
گئومات یا بردیای دروغین پس از دستیابی به تاج و تخت، تمام زنان کمبوجیهرا به همسری گرفت. یکی از این زنان فیدمیا، دختراتانس (هو تن ) یکی از تواناترین نجبای ایران بود. اولین کسی که پس از هفت ماه فرمانروایی به گئومات ظنین شد که او فرزند کوروش نیست بلکه مرد شیادی است،اتانس  بود. او از دختر خود پرس‌و‌جو کرد و دخترش نتیجهٔ تحقیق را به پدر اطلاع داد. اتانس یک دستهٔ شش نفره، از نجبای پارس را که به آنها اطمینان داشت، درشوش  تشکیل داد و با ورود داریوش ازپارس تصمیم اتخاد شد که او را نیز در گروه خویش وارد سازند. این هفت تن با هم قسم خوردند که برای دفع غاصب اقدام کنند.هرودوت ین قیام را قیام هفت یار نام نهاده‌است.

 گئومات مغ همان بردیای واقعیست 

برخی از دانشمندان مدرن برای نمونه آلبرت آمستد  اعتقاد دارند مردی که برکمبوجیه شورید برادر واقعی و وارث حقیقی سلطنت بود که داریوش او را کشت، آنگاه او را گوماتا (گئومات) نامید و داستان بردیای دروغین  را اختراع کرد تا غصب سلطنت را موجه جلوه دهدبردیا  یک دختر بنام پارمیس  از خود بجا گذاشت که داریوش وقتی شاه شد با او ازدواج کرد تا جایگاه خود را وجههٔ قانونی ببخشد.
عبدالخسین زرین کوب  می‌نویسد، با وجود بعضی مسایل که شاید این استنباط را موجه جلوه دهد، در حال حاضر روی هم رفته کشته شدن بردیای واقعی به دست داریوش سوءظنی بیش نیست.اصل هر دو خبر راجع به قتل بردیای واقعی به دست کمبوجیه  و طغیان یکبردیای دروغین  بدون کمترین مظنهٔ بدگمانی و با وجود اختلاف در جزئیات، توسط مورخان یونانی نیز نقل شده‌است.در واقع چون احتمال تبانی بین تمام روایات موجود در آنچه به اصل خبر مربوط است، منتفی است، اصل خبر را می‌توان به عنوان خبری شایع پذیرفت نهایت آنکه در قبول جزئیات آن البته باید آنچه را جعل و کذب و مبالغه به نظر می‌آید، کنار گذاشت.
اقدامات گئومات 
گئومات بعد از رسیدن به پادشاهی فرامینی صادر نمود که برخی از این فرامین به سقوط خود او منجر گردید.اینک به شرح اقدامات گئومات در طول ۸ ماه الی یکسال و نیم دوران پادشاهی او می‌پردازیم.
  • بخشیدن سه سال مالیات مردم و لغو خدمت نظام عمومی
  • ویران کردن معابد: گئومات دستور داد تا تمام معابد ملل تابعه را ویران نمایند. این اقدام نشان می‌دهد که او یک مغ متعصب و از سیاست بی‌خبر بوده است زیرا یکی از دلایل سقوط پادشاهی او را می‌توان همین اقدام وی حساب نمود. داریوش در کتیبه خود می‌گوید:« گئومات معابد را ویران کرد و من دوباره آن‌ها را آباد کردم.»
  • دوری گزیدن از مردم و درباریان: از جمله دستورهای عجیب گئومات که منجر به قتل وی گردید، دوری گزیدن از مردم و درباریان بود. در آغاز این دستور وی چندان عجیب نمی‌نمود زیرا پادشاه به علت تشریفات خاص سلطنتی، در بسیاری از موارد از مردم و درباریان دور بود. لیکن مشکل از زمانی آغاز گردید که گئومات دستور داد که نجبای هفتگانه هخامنشی نیز با وی دیدار ننمایند.
  • مصادرهٔ اموال و مراتع.
داریوش در سال ۵۲۲ پیش از میلاد گئومات (بردیای دروغین) را به قتل رساند.بدین منوال تخت و تاج پادشاهی ایران به داریوش رسید.

بر گرفته از ویکی پدیا

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

آریوبرزن (هخامنشی)

آریوبَرزَن نام سردار ایرانی بود که در کوههای پارس در برابر سپاه اسکندر مقدونی  ایستادگی کرد و خود و سربازانش تا واپسین تن کشته شدند. نام آریوبرزن در پارسی کنونی به گونه آریابرزین هم گفته و نوشته می‌شود که به معنی ایرانی باشکوه‌است.آریو برزن از جنگجویان اوکسین بود، اوکسین ها طایفه ای از مردم لردر قدیم بوده، که بازماندگانشان امروزه با نام لر بزرگ شناخته می شوند و سکونتگاهشان کوه های بختیاری وکهکیلو یه و بویر احمد امروزی بوده است.نبردگاه آریوبرزن واسکندر  را در چند جای گوناگون حدس زده‌اند، به نظر می‌آید نبردگاه جایی در استان فارس در تنگ گجستان نورآباد ممسنی یا غرباستان فارس  و یا بنا بر برخی روایت‌ها اطراف شهر ارجان یا آریانگان  (بهبهان کنونی) باشد. به هر روی ناآشنایی اسکندر با منطقه به سود پارسیان بود ولی یک چوپان که تاریخنگاران نامش رالی بانی نوشته‌اند راه گذر از کوهستان را به مقدونیان   نشان می‌دهد و اسکندر می‌تواند آریوبرزن و یارانش را به دام اندازد. (گفته می‌شود اسکندر پس از پایان جنگ آن اسیر را به خاطر خیانت می‌کشد). آریوبرزن با ۴۰ سوار و ۵۰۰۰ پیاده خود را بی‌پروا به سپاه مقدونی زد و شمار بسیاری از یونانیان را کشت و خود نیز تلفات بسیاری داد، ولی موفّق گردید از محاصرهٔ سپاه مقدونی بگریزد.

چون از محاصره بیرون آمد خواست تا به کمک پایتخت بشتابد و آن را پیش از رسیدن سپاه مقدونی اشغال کند. اما لشگر اسکندر که از راه جلگه به پارس  رفته بودند، مانع او شدند. در این هنگام وی به مخاطرهٔ سختی افتاد، ولی راضی نشد تسلیم گردد. گفته می‌شود ایستادگی آریوبرزن یکی از چند ایستادگی انگشت شمار در برابر سپاه اسکندر بوده‌است.
بر پایه یادداشتهای روزانه کالیستنی  مورخ رسمی اسکندر،12 اوت سال ۳۳۰ پیش از میلاد، نیروهای اسکندر مقدونی در پیشروی به سوی پرسپولیس  پایتخت آن زمان ایران، در یک منطقه کوهستانی سخت‌گذر (در بند پارس ، در تنگ گجستان در نورآباد ممسنی -استان فارس) بنا به شواهد و اینکه به اسکندر گجستک ابالیش می‌گفتند و به همین نام و قول محکم این تنگه که در آن اتفاق مهم یعنی درگیری میان اسکندر و آریو برزن افتاد بنام تنگ گجستان نامیده شد با یک هنگ ارتش ایران (۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ نفر) به فرماندهی آریو برزن رو به رو شد و از پیشروی باز ایستاد. این هنگ چندین روز مانع ادامه پیشروی ارتش ده‌ها هزار نفری اسکندر شده بود که مصر ،بابل و شوشرا پیشتر گرفته بود و در سه جنگ، داریوش سوم را شکست و فراری داده بود. سرانجام این هنگ با محاصره کوهها و حمله به افراد آن از ارتفاعات بالاتر از پای درآمد و فرمانده سرسخت آن نیز برخاک افتاد.
مورخ دربار اسکندر نوشته‌است که اگر چنین مقاومتی در نبرد گوگمل  در کردستان کنونی عراق) در برابر ما صورت گرفته بود، شکست مان قطعی بود. در گوگمل با خروج غیر منتظره داریوش سوم از صحنه، واحدهای ارتش ایران نیز که در حال پیروز شدن بر ما بودند؛ در پی او دست به عقب نشینی زدند و ما پیروز شدیم. داریوش سوم  در جهت شمال شرقی ایران فرار کرده بود و آریو برزن در ارتفاعات جنوب ایران و در مسیرپرسپولیس  به ایستادگی ادامه می‌داد.
آریوبرزن با شمار اندکی سوار و پیاده خود را به سپاه عظیم دشمن زد. گروهی بسیار از آنان را کشت و با اینکه بسیاری از سربازان خود را از دست داد، توانست حلقهٔ سپاه دشمن را بشکافد. او می‌خواست زودتر از یونانیان خود را به تخت جمشید برساند تا بتواند از آن دفاع کند. در این هنگام آن قسمت از سپاه اسکندر که در جلگه مانده بود، راه را بر او گرفت. لازم به یادآوری است که یوتاب (به معنی درخشنده و بیمانند) خواهر آریوبرزن نیز فرماندهی بخشی از سپاهیان برادر را برعهده داشت و در کوه‌ها راه را بر اسکندر بست. یوتاب همراه برادر به مقابله با سپاه اسکندر رفتند و به خاطر نبود نیروی کافی همگی به دست سپاه اسکندر کشته شدند.
در کتاب اتیلا نوشتهٔ لویزدول امده که در آخرین نبرد او اسکندر که از شجاعت او خوشش آمده بود به او پیشنهاد داده بودکه تسلیم شود تا مجبور به کشتن او نشود ولی آریوبرزن گفته بود: «شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم کرد.» اسکندر نیز در جواب او گفته بود: «شاه تو فرار کرده. تو نیز تسلیم شو تا به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم.» ولی آریو برزن جواب داده بود: «پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در این مکان م ی‌مانم و آنقدر مبارزه می‌کنم تا بمیرم» و اسکندر که پایداری او را دیده بود دستور داد تا او را از راه دور و با نیزه و تیر بزنند.و آنها آنقدر با تیر و نیزه او را زدند که یک نقطهٔ سالم در بدن او باقی نماند. پس از مرگ او را در همان محل به خاک سپردند و روی قبر او نوشتند «به یاد لئونیداس».لئونیداس پادشاه اسپارتی بود که ۹۰ سال پیش از نبرد آریوبرزن، در برابر خشایارشا تا به آخر ایستادگی کرد و کشته شد.
منبع - ویکی پدیا