۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

شعر و موقعیت(دکتر اسماعیل خویی)

درباره‌ی هر گفتار، می توان – و شاید باید پرسید: که می‌گوید؟ چه می‌گوید؟ چگونه می‌گوید؟ کی می‌گوید؟ کجا می گوید؟ و چرا می گوید؟
زیرا نگفته پیداست که هر گفته‌ای در دهان‌های گوناگون و با بیانهای گوناگون و در زمانهای گوناگون    و در مکانهای گوناگون و با انگیزه های گوناگون معناها و بارهای معنوی گوناگون به خود می‌گیرد. بسا گفته که در یک دهان، با یک بیان و در یک زمان و در یک مکان و با یک انگیزه گفته ای نو، پیشرو، بلند و ارجمند بوده است و در دهانی دیگر یا با بیانی    دیگر یا در زمانی دیگر یا در مکانی دیگر یا با انگیزه‌ای دیگر گفته‌ای کهنه، واپس گرانیده بی اوج و بی ارج گردیده است. در این زمینه از من نمونه بسیار است، در آوردن نمونه در می‌مانم. گفته‌های بسیاری از – اگر نه همه ی- پیام آوران، فیلسوفان، نویسندگان، شاعران، رهبران سیاسی جامعه- و حتا دانشمندان علوم تجربی و ریاضی نیز- از این دست است. و شاید با نگریستن به همین چگونگی ست که آن بزرگوار می‌گوید: در آیین ما "هیچ چیز جاودانه، دگرگونی ناپذیر و جاویدان نیست. بی گمان با نگریستن به همین چگونگی‌ست که استاد کارل مانهایم است در "علمی"ترین "شناسایی‌ها" یعنی در"عینی"ترین برداشتهای انسان از "واقعیت" نیز جنبه های جامعه شناسانه و روانشناسانه می یابد که بر بنیاد آنها حتا علم، یعنی برآیند ِ "بی غرضانه"ترین تماس انسان با جهان، نیز خصلتی طبقاتی به خود می پذیرد و وضعیتی شکل می گیرد که در آن دانشمندان دقیق ترین علوم نیز، دانسته یا ندانسته، بیشتر می خواهند "بر حق باشند تا حقیقت گو."
پس، پیش از آن که آنچه را که می خواهم بگویم بگویم، نخست شاید باید اندکی از خود بگویم، و از چگونگی بیانم و از اینجا و اکنون و از انگیزه ی خویش در گفتن آنچه خواهم گفت.
من، اسماعیل خویی، نزدیک به سی و چهار سال پیش از این، در نهمین روز از چهارمین ماه هفتمین سال از دومین دهه ی سیزدهمین سده از ...ها؟ از چندمین هزاره؟... و نسبت به کدام "آغاز"؟ مگر زمان –"بستر امکان هر آغاز"- خود می‌تواند آغازی داشته باشد؟ پیشامدی ویژه را آغاز زمان گرفتن فقط شکل تقویم را می گشاید. اما زمان، این هرگز نمان و بی امان، بی گمان، همان تقویم نیست. پس من در کجای زمان به جهان آمده ام؟
به جهان آمده ام؟ پیش از آن کجا بودم؟ و، تازه،
"بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم؟"
و، بعد، از اینجا به کجا خواهد رفت؟
پسرم سه سال پیش- خوب به یاد دارم- با چنین پرسش‌هایی درگیر بود. و من گویا سی سال پیش از سه سال پیش پسرم    چیز زیادی کم نداشتم. مادرم می‌گوید. مادرم، اما، در همان کودکی، به من فهمانده که بچه نباید گنده تر از دهان خودش حرف بزند:
-"می بینی، جواهر؟ دوره‌ی آخر الزمانه. ازم مو پرسه: موره از کجا آوِردن. بهش مو گوم توره تو باغچه کاشتم. ورپریده مگه: کی آبم داد؟ همچی زدم تو دهنش که..."
بار، بعدها کانت به من آموخت که به اینگونه پرسشهای متافیزیکی که: "از کجا آمده ام، و آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟"
نمی توان پاسخی داد و متافیزیک، به طور کلی بی بنیاد است.. پس از او، با پوزیتویست های منطقی، همچون ویتگن شتاین و رمزی آشنا شدم که می گفتند متافیزیک چرند است؛ و سرانجام فیلسوفان زبان، همچون جا آستین، کارناپ وای یر را    شناختم که می‌گویند هر زبان، با الگوهای استوار شده و جا افتاده ی خویش، جهان نگری ی به کار برندگان خود را، تا اندازه ی زیبایی، از پیش تعیین می کند- یعنی، برای نمونه، خاستگاه این پرسشها که: "پیش از این کجا بوده ام؟" و "پس از این به کجا خواهم رفت؟" در اندیشه‌ی من فارسی زبان همان این حقیقت زبانی است که در فارسی معنای جمله‌ی "مادرم مرا زایید" را با جمله ی "من به جهان آمدم" نیز می توان بیان کرد، و راه رهایی ی فارسی زبانان از این پرسشهای متافیزیکی همانا تحلیل کردن معنای جمله ی "من به جهان آمدم" و نشان دادن این است که بار معنوی این جمله حقیقتی که در آن بیان می‌شود به هیچ روی متفاوت با، و بیشتر از، بار معنوی جمله‌ی "مادرم مرا زایید" و حقیقتی که در آن بیان می شود نیست.
باری، من اینجا و اکنون، در پی آن نیستم که نشان دهم در این زمینه حق با کیست، و اگر اصرار داشته باشید تنها خواهم گفت که انسان به طور کلی مشکلات نظری خود را، در زمینه ی دین، فلسفه و حتا علم، نیز، همچون مشکلات علمی ی خود، سرانجام، نه از راه استدلال، بلکه بر بنیاد تصمیم حل می کند، و این حقیقتی است    که در میان فیلسوفان همزمان ما روشن‌تر از همه کارل پاپر آن را دریافته است. مرادم این است که انسانهای گوناگون، چون نیک بنگریم، در آخرین تحلیل، استدلال نمی کنند، بلکه تصمیم    می گیرند که، برای نمونه، پیش و پس از این جهان جهانی هست یا نیست، که خدا هست یا نیست، که انسان آزاد است یا نیست، که ارزشهای اخلاقی خدایی اند و جاودانه یا انسانی اند و دگرگونی پذیر، و، به گفته ی شادروان جلال آل احمد، الخ... و چون نیک بنگریم، این چگونگی را بسیار طبیعی خواهیم یافت، چرا که تنها در صورت بیان منطقی استدلال است که مقدمه یا مقدمه ها پیش از نتیجه می آید. از دیدگاه روانی، بی گمان، انسان نخست نتیجه را به اندیشه می آورد، و سپس به جست و جوی مقدمه یا مقدمه های آن می پردازد، یعنی نخست تصمیم می گیرد که این یا آن اندیشه درست است و سپس به جست و جوی دلایل درستی یا نادرستی آن می پردازد. و این حقیقتی است که کانت در پیشگفتار کتاب "نقد خرد ناب" در بیان آن می گوید: از ویژگی های خرد انسان یکی این است که نخست ساختمانی را می سازد و آنگاه به بررسی پایه های آن می پردازد تا از استواری آن مطمین شود. و چون نیک بنگریم، چنان که گفتم، این چگونگی را بسیار طبیعی خواهیم یافت، چرا که انسان نخست باید بداند چه نظری را می خواهد ثابت کند و آن گاه به اثبات آن، یعنی به آوردن دلایل درستی آن، بپردازد.
این پرسش ناگهانی من از یاد آوری زادروزم به بیان اندیشه هایی فلسفی برای این بود که با کمترین زمینه سازی، و بی درنگ، با شما از یکی از جدی ترین جنبه ها – اگر نه    جدی ترین جنبه –ی هستی معنوی خود سخن بگویم:
من دانشجوی فلسفه ام. از پانزده سالگی دانشجوی فلسفه بوده ام، و دلبستگی و حتا عشقم به این – به گفته ی افلاطون – نجیب تریب حوزه ی شناسایی و دانش انسانی روز افزون بوده است. در این زمینه، بزرگترین راهنمایم در ایران استاد دکتر محمود هومن بوده است. من از او زبان و روش بررسی و سنجش فلسفی را آموخته‌ام، و ازین نظر، همیشه وامدار ِ و سپاسگزار او خواهم بود. از او آموخته ام که در اندیشه فروتن و موشکاف باشم و در هیچ زمینه ای نخستین اندیشه و حتا آخرین اندیشه ی خود را درست ترین اندیشه نپندارم. بر آنم که علم و فرزندان دوگانه ی آن، تکنولوژی    و صنعت، اگر درست به کار بسته شوند، زمینه ی آسایش انسان را فراهم خواهند کرد، اما آسایش همان نیکبختی نیست، و نیکبختی انسان همانا فرمانروا شدن فیلسوفان یا فیلسوف شدن فرمانروایان است، و نشانه ی درستی این اندیشه این است که فرمانروایان بخش بزرگی از انسانیت رهایی یافته‌ی امروز، در ژرف ترین معنا، فیلسوف اند.
من شعر نیز می گویم، و شعر جنبه ی دیگری از هستی معنوی من است. از سیزده سالگی به سرودن شعر آغاز کردم، و دلبستگی و حتا عشقم به شعر نیز روز افزون بوده است. در این زمینه ، بزرگترین آموزگارم در ایران شاعر بزرگ و دوست بزرگوارم مهدی اخوان ثالث (م.امید) بوده است. من از او زبان و سبک بررسی و سنجش شعری را آموخته ام . و از این نظر همیشه وامدار و سپاسگزار او خواهم بود.از او آموخته ام که در شعر سخت گیر و سخت کوش باشم و هیچ شعری را پایان یافته ندانم مگر آن که جمال و کمال آن جانم را سرشار کند. بر آنم که زبان نثر، اگر    درست به کار بسته شود، گزارشگر و خدمتگزار حقیقت خواهد بود؛ اما حقیقت برای انسان کافی نیست، و سرشاری ی درون انسان از زیبایی نیز مایه می گیرد، و شعر هماره آفریننده ی زیبایی ست. بر آنم، و خواهم کوشید تا نشان دهم، که شعر، حتا آنگاه که در محتوی نشان دهنده ی زشتی ست، در شکل ، همچنان، آفریننده ی زیبایی ست.
بر آنم که اوج شکفتن ذات انسان وابسته به یگانه شدن حقیقت و زیبایی، یعنی رسیدن به حقیقت زیبا یا زیبایی حقیقی ست. بر آنم که شعر در محتوای خود، همانا فلسفه است، و فلسفه، در اوج خود، همان شعرا ست. و یگانه شدن این دو، فلسفه و شعر، همانا یگانه شدن حقیقت و زیبایی ست؛ و این، بی گمان اوج شکفتن ذات انسان است. و بی جا نمی دانم که همین جا اشاره ای کنم به، و بگذرم از، تصور و تصویری که برخی از معاصران محترم از این اوج معنوی دارند. برای من که شیفته و فریفته‌ی حقیقت و زیبایی، یعنی فلسفه و شعرم، شگفت انگیز و دردآور است که برخی از معاصران محترم ، آنگاه که می خواهند    بگویند: "چرند نگو"، یا می گویند: " فلسفه نباف" و یا می گویند: "شعر نگو"!
این از خودم.
اما چگونگی بیانم: می‌دانید که عنوان این گفتار "شعر و موقعیت" است. از "شعر" عریان سخن خواهم گفت: اما درباره‌ی "موقعیت" شاید گفتارم به جایی بکشد که ناچار شوم "از ململ پوسیده ی تمثیل" پیراهنی بر قامت اندیشه ی خویش بپوشانم . خواهیم دید.
اما از اکنون    و اینجا: چرا امشب سخن می گویم و نه شبی دیگر؟ زیرا تفاوتی میان امشب و شب های دیگر نمی بینم. زمان را می توان از دو دیدگاه نگریست: یکی از دیدگاه    تقویم، دیگری از دیدگاه تاریخ. از دیدگاه تقویم، همه‌ی شبها همانند یکدیگرند، اما از دیدگاه تاریخ، شبها می توانند با یکدیگر تفاوت داشته باشند، و تفاوت یک شب با شب دیگر، از دیدگاه تاریخ، در پیشامدهایی ست که در بستر آن رخ می دهند. اما از دیدگاه تاریخی، رخ نمی دهد. خودم گفته ام:
-"فلاخن شب هفت آسمان
ز سنگ حادثه خالی ست.
و شحنه ای نسیم شبانه می دانند
که دیگر از همه سو ایمنی ست،
و هیچ مستی مستانه ره نخواهد رفت،
و هیچ کوچه ی بن بستی آوار هیچ دیواری را
                                                 حتا به خواب نیز نخواهد دید..."
اما چرا در اینجا سخن می گویم و نه در جایی دیگر؟ زیرا تفاوتی میان اینجا و جاهای دیگر نمی بینم. اینجا نیز پاره‌ای ست از این خاک، و
"من خاک خویش را دوست می‌دارم."
خواهید گفت: اما اینجا وابسته به جاهای دیگری ست. خواهم گفت : کجا نیست؟ انکه چشم در راه بهترین زمان برای کار کردن است، در تاریخ اینجا، بیکاره خواهد ماند. و آنکه در پی پاکترین مکان برای سخن گفتن است، در جغرافیای اکنون، خاموش خواهد مرد.
اما من بیکاره ماندن و خاموش مردن را دوست نمی دارم. چه سود که در برکه ی دور دست تنهایی قطره ای باشی زلال و نیالوده و یا قوئی نجیب و خاموش؟ خوشتر آن دارم که در برابر کوه فریادی برآورم و در گرد باد جنبشی کنم، گیرم فریادم جز به سوی من باز نگردد و    جنبشم گردشی بر گرد خویش بیش نباشد. در پی جنبشی و خاموشی ست که مرداب می گندد. و دانسته ام که انزوا مردابی ست، و پاک ماندگان ِ انزوا در خویش می گندند. مرا از این پاکان باکی نیست.
و امّا انگیزه‌ام در گفتن آنچه خواهم گفت: انگیزه ای ندارم جز به این حقیقت درباره ی شعر، که همیشه یکی از نجیب‌ترین صورتهای زیبایی ست، و درباره‌ی موقعیت، که گاهی می تواند یکی از پلید ترین نمودهای زشتی باشد.
شعر چیست؟
*درباره ی تعریف
پیش از پرداختن به تعریف مفهوم شعر، لازم است شرایط منطقی‌ی پذیرفتنی بودن تعریف هر مفهوم را یادآوری کنم.برای آن که تعریف یک مفهوم، از نظر منطقی، پذیرفتنی باشد، لازم است:
یک- جامع باشد، یعنی همه ی افراد آن مفهوم در بر گیرد،
دو- مانع باشد، یعنی افراد هیچ مفهوم دیگری را در بر نگیرد،
سه- "تحلیل‌گر" باشد، یعنی همه‌ی- و تنها همه‌ی – مفهوم‌هایی که آن مفهوم در خود دارد در آن به کار گرفته شده باشند.
برای نمونه، اگر در تعریف مفهوم انسان، بگوییم: "انسان حیوان است"، تعریف ما جامع خواهد بود: چرا که همه ی افراد این مفهوم را در بر خواهد گرفت، اما مانع نخواهد بود: چرا که افراد بسی مفهوم‌های دیگر – همچون شیر و ببر و آهو و جز اینها – را نیز در بر خواهد گرفت. از سوی دیگر، اگر، برای نمونه، بگوییم: "انسان دانشجوست"، تعریف، مانع خواهد بود: چرا که افراد هیچ مفهومی جز انسان را در بر نخواهد گرفت؛ اما جامع نخواهد بود: چرا که همه ی افراد انسان "دانشجو"- در معنای دانشگاهی ی این کلمه – نیستند.
اما جامع و مانع بودن تعریف، گرچه لازم است، ولی، کافی نیست. برای نمونه، اگر در تعریف مفهوم انسان بگوییم: "انسان انسان است"، تعریف ِ ما هم جامع و هم مانع خواهد بود: چرا که همه و تنها همه ی افراد انسان را در بر خواهد گرفت. اینهمه، این تعریف پذیرفتنی نیست: چرا که "تحلیل گر" نیست. و تحلیل گر نیست: چرا که در اینجا مفهوم انسان بر بنیاد ذات خود "تعریف" شده است. به همین سان، اگر گوییم: "انسان آدمیزاد است"، باز هم، تعریف ما، به رغم جامع و مانع بودن، پذیرفتنی نیست: چرا که تحلیل گر نیست. و تحلیل گر نیست: چرا که" انسان" و "آدمیزاد" دو نام اند برای یک مفهوم.
پس، روشن است که، برای آن که تعریف یک مفهوم از نظر منطقی پذیرفتنی باشد، دو شرط ارسطویی ی جامع بودن و مانع بودن، گر چه بی گمان لازم است، ولی، کافی نیست. ارسطوییان در منطق به این کمبود وابستگی دارند؛ و، در راه از میان برداشتن آن، پیشنهاد می‌کنند که، در تعریف، "معرف ِ" باید از "معرف" روشنتر و آشکاراتر باشد. اما مفهومهای "روشن بودن" و "آشکارا بودن" نسبیتی روانشناسانه دارند؛ و از برادلی به بعد منطق دانان سخت می کوشند تا منطق را از هر گونه آمیزش با روانشناسی دور بدارند. روشن و آشکار است که آنچه برای شما روشن و آشکار است ممکن است برای من چنین نباشد. گذشته از این نسبیت روانشناسانه، آنچه بر همگان روشن و آشکار است، اغلب، پیش پا افتاده و عامیانه است، و ارزش و اعتبار و علمی تعریف هایی که در آنها معرف، از این نظر، روشنتر و آشکاراتر از معرف است. اغلب، بسیار کم است. از سوی دیگر، با هر کشف علمی، از مفهوم‌های تازه ای پرده بر گرفته می‌شود که می توان و باید آنها را در تعریف تازه، یا دوباره‌ی، مفهوم‌های پیشین به کار برد. مفهوم‌های تازه شناخته شده ای که بدینسان در تعریف علمی ی مفهومهای از دیر باز آشنا به کار برده می شوند، بی گمان، از روشنی و آشکارایی ی روانشناسانه ی کمتری بر خوردارند. اما این، به هیچ روی، نمی تواند و نباید نقصی منطقی برای اینگونه تعریف ها شمرده شود.
منطق افزاری ست –یا باید باشد- برای نظام بخشیدن به شناسایی های علمی، نه پندارهای عامیانه، نمونه بدهم: گیرم، بر بنیاد مفهوم هایی همچون مایع بودن، آشامیدنی بودن، الکلی نبودن    بیرنگ بودن و مانند اینها، بتوانیم تعریفی جامع و مانع از مفهوم آب    به دست    دهیم.
ارزش و اعتبار چنین تعریفی، بی گمان، بس ناچیز خواهد بود، چرا که با- ودر- چنین تعریفی از هیچ حقیقت پنهانی بی گمان، بس ناچیز خواهد بود؛ چرا که با –و در- چنین تعریفی از هیچ حقیقت پنهانی درباره ی مفهوم آب پرده بر گرفته نخواهد شد. اما تعریفی که از مفهوم آب بر بنیاد مفهومهای اکسیژن و ئیدروژن به دست داده می شود، از بیشترین ارزش و اعتبار علمی برخوردار است- گیرم. در این تعریف ، معّرف ّ روشنتر و آشکاراتر که نه، حتا به روشنی و آشکارایی ی روانشناسانه ی معرف نیز نباشد.
در این معنا، و به این دلیل، است که شرط "تحلیل گر بودن" جانشین شرط " اوضح و اجلی بودن معرف از معرف" می‌شود، و گفته می شود که تعریف هر مفهوم، علاوه بر جامع و مانع بودن، باید 4 تحلیل گر باشد، یعنی در آن همه‌ی – تنها همه ی – مفهومهایی که آن مفهوم در خود دارد به کار گرفته شده باشند.
سه عنصر خیال اندیشه و زبان از نظر اهمیت برابرند: سه قسم شعر ناقص: محتوی گرایی، ایماژیسم، فرمالیسم.
شعر کامل: اندیشه‌ی ژرف، خیال سرشار و زبان استوار. برخی از شعرهای نیما، اخوان، شاملو، آتشی و فرخ زاد و دیگران...
3-موقعیت
فیلسوفان هستی و سارتر...
موقعیت دو جنبه دارد: جغرافیایی و تاریخی.
از نظر جغرافیایی، موقعیت یعنی همه‌ی شرایط طبیعی موثر در زندگانی فرد- مراد من از "شرایط طبیعی" همانا چگونگی آب و هوا، ثروتمندی یا فقر طبیعی زمین و چیزهایی از این دست است.
از نظر تاریخی، موقیعت یعنی همه ی شرایط اجتماعی موثر در زندگانی فر- مراد من از "شرایط    اجتماعی همانا میزان و مرحله ی رشد اقتصادی و باز تاب آن در مجموعه ی فرهنگ است.
روشن است که از نظر جغرافیایی – محیط طبیعی زندگانی فرد با دیگر    بخش‌های زمین، جهان به طور کلی    پیوند دارد، روشن است که از نظر جغرافیایی، محیط اجتماعی زندگانی فرد با گذشته ی جامعه ی او از یک سو و گذشته    و اکنون جامعه های دیگر، از سوی دیگر، رابطه دارد.
شرایط    جغرافیایی به ما ایده ی اینجا، شرایط تاریخی به ما ایده‌ی اکنون را می‌دهد، موقعیت، در این معنا یعنی اینجا و اکنون.
از نظر جغرافیایی، موقعیت‌ها بی گمان گوناگونند. رنگ بوی بسیاری از کارهای هنری – از جمله ی شعر، بی گمان بازتاب همین گوناگونی موقعیت‌های جغرافیایی است. "کنار آب رکن آباد و گلگشت ِ مصّلا..." "و از ناپیدا نیست..." حافظ، نیما... آتشی...
از نظر تاریخی نیز موقعیت‌ها، بی گمان گوناگونند، و خاستگاه اندیشه هایی که در بسیاری از کارهای هنری بیان یا عرضه می شوند، بی گمان همین گوناگونی موقعیت های تاریخی است.
از نظر جغرافیایی ، فرد در "اینجا" قرار گرفته است؛ و "اینجا" به طور طبیعی با دیگر جاهای جهان پیوند دارد؛ و این پیوند، رو به رشد در اثر ِ رشد صنعت و تکنولوژی، بیشتر شده است و می‌شود. از نظر ِ جغرافیایی، روز بروز جهان می‌توان گفت کوچکتر می‌شود: برای حافظ رفتن به تبریز بسی دشوارتر بود تا برای نیما رفتن – پاریس – گیرم حافظ هرگز به تبریز نرفت و نیما هرگز به پاریس. بدهم فشرده شدن شرایط جغرافیایی- یعنی کوتاه شدن راه‌ها و فاصله‌ها، بازتابی در شرایط تاریخی دارد.و این بازتاب عبارت از یان است که رنگ و بومی آوار هنری روز به روز کمتر می شود.
از نظر تاریخی، فرد در "اکنون" زندگانی می‌کند، و اکنون، در ذات خود، از یک سو با گذشته این فرهنگ و از سوی دیگر با اکنون جهان یعنی فرهنگ‌های دیگر پیوند دارد. رابطه ی اکنون این فرهنگ با گذشته ی آن روشن است، اما برای تحلیل پیوند اکنون این فرهنگ با اکنون فرهنگ‌های دیگر جهان، بار دیگر لازم است که از دو مفهوم زمان سخن بگویم، زمان تقویمی و زمان تاریخی.
یکی از جنبه های موقعیت تاریخی: آزادی
آزادی مسئولیت
آزادی و سمبولیسم.
... 
پس‌نویس: به خاطر حمله‌ی فرمانفرمایی آخوندی به خانه‌ی من این کتاب نیمه کاره به یغما رفته و بعد 30 سال تنها همین مانده است.
باری باشد برای آیندگان
اسماعیل خویی

http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2519منبع


20/11/10

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

یزد«شهر آتش و آفتاب»

یَزد مرکزاستان یزد و مرکز منطقه وسیع و باستانی و کویری ای با همین نام در کشور ایران است..یزد به شهربادگیرها معروف است. به «دارالعباده»، «شهر دوچرخه‌ها»، «شهر شیرینی»، «شهر قنات و قنوت و قناعت» و «شهر آتش و آفتاب» و ... نیز شهرت دارد.برخی از مورخان بنای اولیّهٔ شهر یزد را به زمان اسکندر مقدونی نسبت می‌دهند که وی زندانی ساخته و نام آن را چنین نهاده‌است و به اعتقاد عده‌ای دیگر از تاریخ نویسان در دورهٔ ساسانیان به فرمان یزد گرد اول (۴۲۱-۳۳۹ م) در این محل شهری بنام «یزدان‌گرد» بنا گردیده‌است. نام یزد از همین عنوان گرفته شده‌است و به معنی مقدس، فرخنده و در خور آفرین می‌باشد. ولیکن یافته‌های باستانشناسی و منابع مختلف نشان می‌دهد حداقل پیشنیه آن به چندین هزار سال می‌رسد و در زمان مادها از شهرهای جنوبی و مرزی ماد بوده‌است و در زمان هخامنشیان چهارراه مهم کشور بوده و دو شاهرا باستانی ایرانی قدیم در این نقطه با هم تقاطع داشته‌اند..

 اماکن تاریخی 

چک‌چَک یا چکچکو یکی از زیارتگاه‌های مهم زرتشتیان است. این زیارتگاه که زرتشتیان به آن پیرسبز نیز می‌گویند در استان یزد و در کوه‌های میان اردکان و انجیره قرار دارد. زرتشتیان هر ساله از روز ۲۴ خرداد به مدت چهار روز در این زیارتگاه دور هم جمع شده و به نیایش می‌پردازند. فاصله این زیارتگاه تا شهر یزد ۴۸ کیلومتر است.

هر سال جشن مهرگان در این زیارتگاه جشن برگزار می‌شود و زرتشتیان بسیاری در این مکان گرد هم می‌آیند. هر سال ، زرتشتیان تمام دنیا ، بین چهاردهم تا هجدهم ژوئن برای انجام مراسم مذهبی در اینجا جمع می شوند.
گفته می‌شود نام «چک چک» یا «چک چکو» از صدای قطره‌های آبی گرفته شده که از صخره‌ای می‌چکد و اکنون به درون یک منبع ذخیره هدایت می‌شود. نیایشگاه پیر سبز امکانات رفاهی مانند برق، آب آشامیدنی و تعدادی اتاق دارد که برای استراحت ساخته شده که به آن‌ها «خیله» می‌گویند. در داخل یکی از اتاق‌ها چاهی به ژرفای بیش از ۵۰ متر وجود دارد.


نارین قلعه؛ قدیمی‌ترین بنای خشتی جهان
نارین قلعه یا كهندژ در شهر باستانی میبد بر فراز تپه ای بلند بنا شده و بر تمامی ‌شهر میبد و پیرامون آن دید دارد. كهندژ یا قهندژ نام دژهای كهنی است كه در آغاز پیدایش شهرها بنا شده اند. این دژها در پیش از اسلام و بیشتر در دوران ماد، هخامنشی و اشكانی ساخته شده و بناهایی تك و پر تراكم بودند كه بر فراز تپه‌های طبیعی یا مصنوعی می‌ساختند. نارین قلعه میبد یك كهندژ است و از بناهای باستانی خشتی بازمانده در ایران است علی رغم گزندهای روزگار هنوز پا برجاست و می‌توان آن را نمادی از هویت تاریخی و فرهنگی استان یزد دانست. پیشینه‌ی دراز نارین قلعه تا آن جاست كه هویتی اسطوره ای یافته است به گونه ای كه منابع تاریخی سده ی ۸ و۹هجری قمری نیز آن را با روایت‌های افسانه ای در آمیخته اند. این دژ كه مردم میبد آن را «نارنج قلعه» می‌خوانند، در گذشته به «دژ دالان» سرشناس بوده و پیشینیان آن را یكی از مراكز آغازین آبادی نشین در استان یزد دانسته اند. بخش اصلی و كهن قلعه در بخش بالایی مجموعه قرار دارد. بنا نشان می‌دهد كه بارها تعمیر شده است. شاخص‌ترین اثر بازمانده از شهرسازی قدیم در میبد بنای باستانی نارین قلعه است. این بنا از یك دید بیانگر پیدایش تحول بنیادی در ساختار اقتصادی و اجتماعی و ایجاد مركزیت سیاسی قدیمی ‌در منطقه می‌باشد. نارین قلعه دارای ارزشهای تاریخی و جغرافیایی و معماری و شهرسازی سیاسی و نظامی‌ و مذهبی و اسطوره ایست.
نارنج‌قلعه داراى اتاق‌هاى متعددى بوده است که در حال حاضر قسمت‌هایى از این اتاقک‌هاى کوچک تودرتو، موجود است و بسیارى از آنها نیز به علت قرار گرفتن در طبقات پایین و ریختن راهروها هنوز کشف نشده است. مردم محل بر این اعتقادند که بناى این قلعه مربوط به دوران سلیمان پیغمبر است.
سرو کهنسال ابرقو 
سرو ابرقو، دومین درخت کهنسال جهان است.سرو را ايرانيان درخت آزادگي ناميده اند. اين تعبير رندانه پدران ماست که ثمر ندادن سرو را به پاي آزادگيش گذاشته اند. سنگ نگاره هاي تخت جمشيد که تنديسي از شکوه اين درخت اساطيري است گواه ديگري بر اعتبار سروها در باور ايرانيها است.
سرو ابرقو که به روايتي پيرترين ساکن کوير است، با 25 متر ارتفاع در قلب ايران زندگي مي کند و قديمي ترين موجود زنده جهان لقب گرفته است. اين درخت به خاطر عمر طولاني در ايران باستان نماد اهورامزدا بوده و در تاريخ نوشته ها آمده که بعضي از درختان سروي که در ايران وجود دارند، توسط زرتشت پيغمبر کاشته شده‌اند.
الکساندر روف از دانشمندان روسی عمر این سرو را بیش از ۴۰۰۰سال می‌داند.مارکوپولو، سرو کهنسال ابرقو را به فواره‌ای سبز در دل کویر تشبیه کرده بود و ایرانیان، ثمر ندادن سرو را پای آزادگیش گذاشته‌اند و از آن به عنوان «درخت آزادگی» یاد کرده‌اند.
دخمه ی زرتشتیان 
در پانزده کیلومتری جنوب شرقی یزد، بربلندای کوهی رسوبی و کم ارتفاع به نام کوه دخمه، دو عمارت سنگی مدور برج مانند با فضای میان تهی قرار دارد که به دخمه یا دادگاه زرتشتیان مشهور است. در دامنه ضلع شمالی این کوه، تعدادی عمارت خشت و گلی، آجری، سنگی و یا ترکیبی از هر سه، مجهز به امکانات رفاهی زمان خود- معروف به خیله- دیده می شود. قدیمی ترین آثار این محوطه، خیله ها و دخمه های ضلع غربی است که به دوران صفویه تعلق دارند. دخمه محلی است که زرتشتیان از دیر باز تا حدود چهل سال پیش، اموات خود را طبق اصول، فرهنگ و آداب و سنن مذهبی خود و طی انجام مراسم ویژه در آن می نهادند تا طعمه کرکس های کوه های اطراف شوند. وسط فضای میان تهی دخمه چاهی وجود دارد که به "استودان" معروف است و استخوان های به جای مانده از اجساد را داخل آن می ریختند. پس از مدتی و طی مراسمی خاص، محوطه داخل دخمه جارو و ضد عفونی می شد و بار دیگر دخمه مذکور مورد استفاده قرار می گرفت. در حقیقت محوطه داخلی دخمه ها مانند گورستانی بود که چندین بار از آن استفاده می شد. از دیگر دخمه های این استان می توان به دخمه چم (روستای چم، شهرستان تفت)، دخمه فیروزآباد (شهرستان یزد) و دخمه اردکان اشاره کرد.
آتشکده ی یزد آتشی که درون این آتشکده می‌ سوزد بیش از ۱۵۰۰ سال است که روشن مانده‌است. این آتش فروزه‌ای است از آتش آتشکده کاریان در لارستان که به عقدای یزد آورده شد و نزدیک به ۷۰۰ سال در آنجا روشن نگه داشته شد و سپس در سال ۵۲۲ از عقدا به اردکان برده شد و نزدیک به ۳۰۰ سال نیز در اردکان یزد بود و در سال ۸۵۲ از اردکان به این شهر برده شد. نخست در محله‌ای به نام «خلف خان علی» در خانهٔ یکی از موبدان بزرگ به نام «موبد تیرانداز آذرگشسب» نگهداری می‌شد و در سال ۱۳۱۳ پس از ساخته شدن این آتشکده به درون آن برده شد.
ورود به این نیایشگاه همیشه برای نیایش‌کنندگان با آدابی همراه بوده‌است. از جمله پاکیزگی زنان و مردان. مردان باید برای ورود با کلاه سفید و زنان با روسری سفید و لباس رنگ روشن و بدون کفش وارد شوند. آتش مقدس درون مجمر بزرگی از جنس برنز است و شخصی به نام «هیربد» مسوول روشن نگه‌داشتن آن است. بازدیدکنندگان این آتشکده می‌توانند این آتش همیشه فروزان را از پشت دیوار شیشه‌ای ببینند..
مجموعه ی امیر چخماق 
مجموعه امیر چخماق که یکی از شاخص ترین مجموعه‌های تاریخی شهر یزد محسوب می‌شود تقریباً در وسط بافت قدیمی شهر واقع شده و یکی از نقاط سوق الجیشی و مهم یزد محسوب می‌شود.

فرهنگ، زبان و گویش مردم یزد

مردم یزد به زبان فارسی رایج با پاره‌ای ویژگی‌های گویشی سخن می‌گویند و بسیاری از واژه‌ها و ترکیبات زیبای فارسی را در گویش خود حفظ کرده‌اند. در استان یزد برخی ویژگیهای گویشی میان شهرستانهای مختلف محسوس است. معتقدان به آیین زرتشتی در میان خود هنوز به زبان نیاکانشان سخن می‌گویند و بویژه مراسم مذهبی خود را با این زبان انجام می‌دهند. گویش یزدی بخشی از فارسی دری (فارسی خالص و اولیهٔ ایرانیان) است.

منبع ویکی

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

درد دل

مدتهاست میل به نوشتن در من یخ زده !  هر بار که میخواهم شروع کنم ،انگشتانم سست شده و مرا یاری نمی دهند! البته این از آن جهت نیست که حرفی برای گفتن ندارم- که بسیار دارم –بلکه توانی در خود نمی بینم ! این روزها هر زمان که فرصتی دست دهد به سراغ اخبار ایران می روم تا شایدسو سو ی  شمع رو به خاموشی امید در وجودم دوباره جانی تازه بگیرد. .اما دریغ و درد که جز  رنج...زندان ..شکنجه...قتل.. تجاوز ...و..و..خبر دیگری نمی یابم !تو گویی اهریمنی بد نهاد سرزمین اهورایی یمان را به همراه مردمانش در سراشیبی مرگ و نیستی پرتاب کرده و ما با سرعتی سر سام آور به سمت ویرانی در حال سقوط هستیم..به راستی در میان اینهمه درویی و فریبکاری و سیاهی  و... می توان امیدوار بود به اینکه روزی به ساحلی امن خواهیم رسید؟از  احساس بازیچه بودن در دست از ما بهتران خسته و دلزده ام.و دردناکتر اینکه هر بار حس  می کنم از شیب تند سقوط اندکی کاسته شده دوباره با سرعت بیشتری به اعماق پرتاب  می شویم!مدتهاست که دیگر به این باور رسیده ام که نه نجات دهنده ای در کار است و نه معجزه...نجات دهنده خود  هستیم و  خرد جمعی ما و معجزه همان انرژیست که از این همگرایی  بوجودخواهد آمد.واهریمن بد نهاد را به خاک خواهد کشید!اما نمی دانم چرا :

سایه ی یاس، پتو وار بر من پیچیده 
    
و حس سرما

در قلبم خانه کرده  

می خواهم بخوابم! 
  
یا خود را بخواب زنم؟  
  
این سرمای جانسوز 
     
 خواب را ازچشمانم چه سنگدلانه  ربوده
 
 حتا نمی توانم تظاهر به خواب کنم!  
   
می شنوی؟

صدای برهم خوردن دندانهایم را...

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

آتوسا زن آسمانی و زمینی ایران قدیم

آتوسا دخترکورش بزرگ و همسر پادشاه هخامنشی داریوش یکم  و مادرخشایارشا برجسته‌ترین زن در تاریخ ایران قدیم است.پس ازآناهیتا او دومین کسی بود که لقب بانو که یک عنوان مذهبی بود، گرفت. زیرا اینچنین لقبی کمتر به ملکه‌ها داده می‌شد.
آشیل نمایشنامه نویس قرن پنجم پیش از میلاد در یکی از نمایشنامه‌های خود تحت عنوان «ایرانیان» که اختصاص به جنگ خشایارشا با یونانیان دارد از آتوسا به عنوان بانوی بانوان یاد می‌کند. آتوسا خواندن و نوشتن را به خوبی می‌دانست، و نقش تصمیم گیرنده در آموزش خود و دیگر درباریان داشت.. پس از درگذشت کمبوجیه  در راه بازگشت ازمصر، داریوش یکم با آتوسا ازدواج می‌کند. این ازدواج چند دلیل داشته‌است.
ازدواج با آتوسا که از سلاله هخامنشی بود حکومت او را قانونی جلوه می‌داد.از آنجا که آتوسا باهوش، با فرهنگ، با قدرت و تفکر سیاسی بود در موقع لزوم کمک خوبی برایداریوش شاه به حساب می‌آمد.
    هرودوت  می‌گوید :آتوسا از قدرت فوق‌العاده‌ای برخوردار بود و در دوره جنگ بایونان که به توصیه او انجام شده بود،داریوش یکم  همواره از نصیحت‌های او بهره می‌جست. او حتی علاقمند بود که در میدان کارزار نیز شوهرش را همراهی کند. هرودوت از قول آتوسا نقل می‌کند که به داریوش شاه گفته:

    چرا نشسته‌ای و عازم جنگ نمی‌شوی و سرزمین‌های دیگر را تسخیر نمی‌کنی پادشاهی به جوانی و ثروتمندی تو شایسته‌است که عازم جنگ شود و به پیروزی‌هایی نایل شود تا به ایرانیان ثابت شود مرد قابلی بر آن‌ها حکمرانی می‌کند.
    اگر گفته هرودوت اغراق‌آمیز هم باشد باز هم بیانگر نفوذ آتوسا بر شوهرش است. گفته شده‌است که آتوسا به خوبی از اوضاع فرهنگی زمان خود اگاه بود، و از حضور یونانیان و دیگر ملیت‌ها به دربار بسیار بهره می‌برد.
    آتوسا از صلب داریوش شاه دارای چهار فرزند شد، که بزرگ‌ترین آن‌هاخشایارشا بود. اما آتوسا همسر اول داریوش یکم نبود، و داریوش از همسر اولش دارای پسرانی بود که همگی از خشایارشا بزرگ‌تر بودند. مطابق قانون پادشاهی, پسر بزرگ شاه پس از او به پادشاهی می‌رسید. اما آتوسا آن قدر بر شوهر خود نفوذ داشت که توانست خشایارشا را پس از داریوش به پادشاهی برساند.
    در زمان پادشاهی خشایارشا آتوسا به عنوان مادر پادشاه در امور دولت دخالت می‌کرد.آشیل در نمایشنامه خود همواره از او به عنوان بانوی بانوان یاد می‌کرده‌است. می‌توان گفت که در نمایشنامه آشیلوس پس از خشایار، آتوسا بیشترین نقش را بازی می‌کند.
    از زمان مرگ او هیچ اطلاعی در دست نیست. تنها می‌دانیم تا زمانی که خشایار از جنگ یونان بر می‌گردد زنده بوده‌است. احتمالاً آرامگاه او در کنار آرامگاهداریوش بزرگ  درنقش رستم  قرار دارد.

    منبع ویکی پدیا