۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سدسیوند+بالا رفتن رطوبت=تخریب پاسارگارد و تخت جمشید

 سه سال پس از مخالفتهای کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی با ساخت و آبگیری سد سیوند معلوم می شود که این مخالفتها بی دلیل نبوده و پایه و مبنای علمی دارند.امروزه هر کسی که کوچکترین آگاهی در امر حفظ و نگه داری آثار تاریخی از جنس سنگ داشته باشد  به خوبی می داند که رطوبت بزرگترین دشمن چنین بناهایی ست. بالا رفتن میزان رطوبت بهترین زمینه را برای تخریب بناهای سنگی محوطه های تاریخی تخت جمشید و پاسارگاد فراهم می کند. در خبرها خواندم که :اکنون در آخرین سال دهه هشتاد خورشیدی و اواسط دومین ماه فصل بهار؛ نشانگر رطوبت سنج در کنار آرامگاه کوروش روی عدد 30 می ایستد یعنی رطوبت این محوطه تاریخی به شکل خطرناکی بالا رفته به هنگام راه اندازی سد سیوند درجه رطوبت این منطقه در نهایت به 12 تا 15 درجه می رسید. اما اکنون این میزان  دو برابر بیشتراز اندازه پیشین است!  همانگونه که گفته شد؛رطوبت زیاد برای بناهای سنگی از مضرترین عوامل تخریب است، عاملی که موجب رشد گلسنگها و تخریب سنگهای هر بنایی خواهد شد.

 سد سیوند، افزایش سطح زمینهای کشاورزی اطراف محوطه های تاریخی و بازدیدهای فراوان مردمی از جمله اصلی ترین عوامل افزایش رطوبت در این منطقه و در نتیجه عاملی برای رشد گلسنگها است. شاید بدانید که  در شمال ایران هیچ بنای سنگی مربوط به زمانهای گذشته وجود ندارد.که اصلی ترین  دلیل آن رطوبت بالا و هجوم گلسنگها ست که آنها را به خاک تبدیل کرده است.
بارها کارشناسان حفظ و نگه داری اثار باستانی تاکید داشته اند که  از بهترین و اصلی ترین راهکارهای کاستن از سطح تخریب بناهای تاریخی استان فارس که از جنس سنگ ساخته شده اند؛ کم کردن  از میزان رطوبت هوای منطقه است، این در حالی است که احداث سد سیوند و پافشاری بر راه اندازی و آبگیری  آن نشان از بی توجهی و خصومت  دیرینه ی حاکمان حمهوری اسلامی با فرهنگ و گذشته ی ایران  و ایرانیت دارد. مخالفتها با احداث سد سیوند برای به زیر آب رفتن آثار تخت جمشید و پاسارگاد نبود.بلکه بایدتوجه میشد که با راه اندازی این سد اکوسیستم منطقه تغییر پیدا می کند و تغییر اکوسیستم،موجب پیدایش گیاهان و جانوران جدید خواهد شد که موجب نابودی آثار تاریخی ارزشمند و تکرار نشدنی به یادگار مانده از نیاکانمان خواهد شد.
البته انتظارکمک داشتن ازدولت اشغالگر که کمر به نابودی سرزمین و فرهنگ چند هزار ساله ی  ما بسته و از هر راهی برای رسیدن به این هدف شوم استفاده می کند..بسی بیهوده ست ..براستی برای حفظ این میراث بی همتا ، چه باید ؟؟

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

زمان؛ زمان بیداریست

سال گذشته در چنین روزهایی شاید کمتر کسی اتفاقاتی(تقلب در انتخابات و دزدیده شدن رای مردم و کودتا) را که بعدها منجر به اعتراضات گسترده ی مردمی؛ راهپیمایی میلیونی 25 خرداد ماه وبدنبال آن سرکوب شدید و بیرحمانه ی مردم بی دفاع  از طرف حکومت اسلامی ؛ کشته و زخمی شدن و به زندان افتادن و شکنجه و و حتا مهاجرت صدها تن از هموطنان ما شد؛ را پیش بینی می کرد!.البته رژیم جمهوری اسلامی از زمان در دست گرفتن حکومت تا کنون(بیش از سی سال)در هر دهه با توسل به انواع حیله و ریا؛ قدری فضای بسته ی سیاسی و اجتماعی کشور را باز می کند .تا از این طریق بتواند مخالفین خود را شناسایی و دستگیر کرده؛ و در این بین هم  زهر چشمی از مردم گرفته باشد. و جالب اینجاست که ؛بجز دهه ی 60 سران مخالف در دهه ی 70 و 80 از وابستگان حکومت بوده اند که حال به هر دلیل از وضع کنونی نا راضی و ساز مخالفت زده اند و در مواردی هم خواهان بازگشت به دوران خمینی بوده و هستند! اما رویداهای سال گذشته خارج از پیش بینی کودتا چیان از آب در آمد و اعتراض چند جوان از نظر ولایت آدمخواران سوسول تبدیل به یک جنبش همگانی شد و پایه های حکومت فاسد اسلامی را چنان لرزاند که هیولای ولایت برای ترساندن بیشتر مردم مجبور به برداشتن نقاب رئوفت اسلامی شد.حال دیگر دیو زشت ولایت بدون هیچ نقابی رودر روی مردمی ایستاده که؛ از هر فرصتی برای ابراز انزجار از او و دستگاه خلیفه گریش استفاده می کنند.از نظر دیپلماسی خارجی هم چه در جهان اسلام که سالهاست سنگش را به سینه  می زنند وادعای رهبری آن را دارند؛ و چه در بین بقیه ی ملتها؛ دولتی بی آبرو و ورشکسته هستند .حتا بین تروریستهایی که سالهاست سرمایه های مردم ما را در کامشان می ریزند هم وجه ای ندارند!! هم اکنون این دیگر ما هستیم که باید تصمیم بگیریم  با ماری که در آستین پرورش داده ایم چه باید کرد؟(مطمئنن  تاکنون متوجه این مسئله شده ایم که در این راه تنها هستیم و هیچ قدرت خارجی دلش برای ما نسوخته تا به یاری ما بشتاید.همه ی دولتها بخصوی دولتهای قدرتمند غربی اول از همه به فکر منافع کشورو مردم کشورشان هستند).زمان خود را به خواب زدن به پایان رسید ه ...زمان زمان بیداریست...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

ترس های پنهان

ما ایرانی ها همیشه نگرانیم.نگران از آینده ای مبهم و شوم که ممکن است هیچگاه آن را به چشم نبینیم.ترس از دست دادن داشته ها   چنان بر فرهنگ ما در آمیخته  که تجلی آنرا در تمام ابعاد زندگیمان به روشنی می بینیم. از گفتن کلام رک  و خواسته ی واقعی خود  ؛طفره می رویم و از زبان کنایه و رمز استفاده می کنیم تا هم حرف دل را زده باشیم و هم طرف مقابل را  نرنجانده! .و همیشه  ؛ چندین راه فرار آماده داریم  برای رهایی از پاسخ ندادن و طفره رفتن  (تفسیر و قضاوت)! در ادبیات ؛شعر و نقاشی و.. به یادگار مانده ازقرنهای گذشته ؛ چند گانگی و در پرده سخن راندن  جزیی جدا نشدنی  است به طوری که در خیلی از موارد برای فهمیدن آن نیاز به توانایی خاص است!خلاصه ی کلام اینکه در جای جای سرزمین  ما ؛رد این ترس که نام دیگرش را شاید بتوان دورویی گذاشت؛ بشدت تاثیر گذار بوده و هست.اما در سیاست اثر این رفتار بیشترین ضربه ها را بر پیکر  صد پاره ی ایران و ایرانی فرود آورده است.این ترسها و نگرانی ها از قرنهای گذشته تا کنون  تبدیل به انتخاب بین بد و بدترو مصلحت اندیشی شده است...و هر بارانتخاب بد تبدیل به بدتر می شود و بدنبال جایگزین بد دیگری هستیم و مصلحت دیگری! البته با کمی منصفانه قضاوت کردن در احوالات تاریخی کشورمان شاید یکی از دلایل اینهمه ترس ومحا فظه کاری را جنگهای  پی در پی دانست که هراز چند گاهی برای مردم سرزمین زخم خورده مان فجایع بسیار سنگین و غیر قابل جبرانی را بدنبال داشته.ولی متاسفانه به جای درس گرفتن از این شکستها و نا کامی ها و یافتن چرایی این شکستها  , روحیه ای محتاط و محافظه کارانه  به خود گرفته مرتب در جهت حرکت باد (که در اینجا دشمن ایران و ایرانی  - اید ئولوژی اسلامیست)حرکت کرده ایم.مدتهاست از خود می پرسم این روند تا کی ادامه خواهد داشت؟آیا چیز دیگری برای از دست دادن باقی مانده؟ به چه دلخوشیم که همچنان باید شکر گذار باشیم که از این بدتر هم ممکن بود اتفاق بیفتد و باید مواظب باشیم !واقعن منتظر شوالیه ی خیالی رویاها هستیم تا بیاید و ما را براهاند؟کی به این باور می رسیم که حق گرفتنی ست ونه دادنی؟! اصلن روزی به این باور خواهیم رسید؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

پاییز در چشمان میدیا

پاییز با همه ی زیباییش مهمان طبیعت شده بود و طبیعت شبیه عروس مغروری بود که خیاط آفرینش برای آراستنش از هیچ رنگی کم نگذاشته بود. در میان باغ ها و مزارع که بسان تابلویی زیبا راه باریک و پر پیچ و خم روستا در آن گم می شد محو این زیبایی ها می شدم.
همیشه این راه باریک را برای برگشتن به روستا به جاده ی بی روحی که دل مزارع را بی رحمانه و ناشیانه شکافته بود ترجیح می دادم. سه روز تعطیلی و دوری از مدرسه و اشتیاق دیدار دوباره ی بچه ها بر سرعت گام هایم می افزود. رابطه ی من و دانش آموزانم تنها رابطه ی معلم و شاگردی نبود. برای من آنها اعضای خانواده ام بودند.انگار سال ها با هم زندگی کرده بودیم. هر روز با کلاس اولی ها روبوسی می کردم. برای صبحانه بوی روغن محلی و آش و نان تازه ای که بچه ها با خودشان می آوردند تا مهمانشان شوم در مدرسه می پیچید.از ساعت هشت صبح  تا پنج بعد از ظهر در مدرسه بودم. در بین کلاس اولی ها دختری بنام میدیا۱ بود که چشمان زیبا و موهای بلند طلایی و شیرین زبانی اش از او فرشته ای معصوم ساخته بود تا برای من و همه ی روستا دوست داشتنی باشد.
هر روز میدیا زنگ تفریح همراه با دوستانش مرا به اجبار از دفتر مدرسه به حلقه ی عمو زنجنیر باف کلاس اولی ها می کشاند و من ناخواسته تسلیم بازی کودکانه ی آنها می شدم. مادر میدیا زن جوان و مهربانی بود که به تحصیل و تربیت فرزندش اهمیت بسیار می داد. هفته ای یک بار به مدرسه می آمد، و اما پدر میدیا مردی بود خشن که سایه ی هولناکش زیادی بر زندگی آن زن سنگینی می کرد. هرگاه میدیا مادرش را در مدرسه می دید مانند پروانه ای به دور او می چرخید و او نیز محو تماشای دخترش می شد. گاهی به دور دست ها خیره می شد و آه سوزناکی از اعماق وجودش می کشید. رفتار او و عشقش نسبت به میدیا برایم به صورت معما در آمده بود. همیشه در چشمانش درد یا غصه ای جا خوش کرده بود.
آن روز مزارع خلوت بود، از کنار چشمه گذشتم، خبری از عطر چای تازه دم نبود، اصلاَ بر خلاف همیشه کسی مشغول کار نبود. دلهره ای عجیب به سراغم آمده بود. از کنار قبرستان روستا گذشتم، قبر جدیدی توجهم را به خود جلب کرد. با خودم گفتم طبق قانون نانوشته ی طبیعت، سال خورده ای ساکن جدید این مکان شده است. به مدرسه که رسیدم کسی از سر و کولم بالا نرفت. یک راست وارد کلاس شدم، سلام کردم، چند نفری به آرامی جواب دادند، می خواستم علت را جویا شوم که در کلاس بواسطه ی سنگی که پشت آن گذاشته بودیم تا باز نشود با سر و صدا باز شد و میدیا وارد کلاس شد. من که متوجه غیبت او نشده بودم لبخندی زدم و میدیا سرش را پایین انداخت و با چشمانی پر از اشک سلام کرد و سر جایش نشست. پرسیدم چی شده میدیا؟ به من هم بگین. کژال دوست و همسایه ی میدیا گفت : آقا مگه نمی دونی دادا۲ خیال خودسوزی کرده؟ گفتم خیال؟ گفت بله،مادر میدیا.
با دیدن چشمان گریان میدیا من بی اختیار به گریه افتادم و همه ی کلاس با اشک های میدیا گریستند. میدیا مادرش را در حال سوختن دیده بود. از آن روز به بعد نه من و نه هیچ کس دیگری خنده های کودکانه ی میدیا را ندید. چشم های او شباهت عجیبی به چشمان مادرش پیدا کرد، یک زن ، یک درد در چشمانش جا خوش کرد و کلاس شاد ما تا آخر سال به رنگ چشم های خزان زده ی میدیا در آمد.                                                                           ‎
فرزاد کمانگر / زندان اوین
اردیبهشت ماه ۱۳۸۹

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

سردار مریم بختیاری


بی بی مریم بختیاری دختر حسینقلی خان ایلخانی، خواهر علیقلی خان سردار اسعدو همسرضرغام السلطنه ی بختیاری از زنان مبارزعصر مشروطیت است. او از زنان تحصیلکرده و روشنفکر عصر بود که به طرفداری از آزادیخواهان برخاست و در این راه از هیچ چیز دریغ نورزید. وی به مثابه زندگی ایلیاتی در فنون تیراندازی و سوارکاری ماهر بود و چون همسر و جانشین خان بود عده‌ای سوار در اختیار داشت و در مواقع ضروری به یاری مشروطه خواهان می‌پرداخت. سردار بی بی مریم بختیاری، یکی از مشوقین اصلی سردار اسعد بختیاری جهت فتح تهران محسوب می‌شد. وی طی نامه‌ها و تلگراف‌های مختلف بین سران ایل و سخنرانی‌های مهیج و گیرا، افراد ایل را جهت مبارزه با استبداد صغیر (استبداد محمدعلی شاهی) آماده می‌کرد و به عنوان یکی از شخصیت‌های ضداستعماری و استبدادی عصر قاجار مطرح بوده‌است.


سردار مریم بختیاری قبل از فتح تهران مخفیانه با عده‌ای سوار وارد تهران شده ودر خانه پدری حسین ثقفی منزل کرد و به مجرد حمله‌ای سردار اسعد به تهران، پشت بام خانه را که مشرف به میدان بهارستان بود سنگربندی نمود و با عده‌ای سوار بختیاری، از پشت سر با قزاق‌ها مشغول جنگ شد. او حتی خود شخصا تفنگ به دست گرفت و با قزاقان جنگید. نقش او در فتح تهران، میزان محبوبیتش را در ایل افزایش داد و طرفداران بسیاری یافت به طوری که به لقب سرداری مفتخر شد.


سردار مریم بختیاری درجنگ جهانی اول با وجود آنکه ایل بختیاری از انگلیس‌ها حمایت می‌کرد به مخالفت با انگلیس‌ها پرداخت و با عده‌ای از تفنگچیان و سرداران خود جانب متحدین را گرفت. او پاره‌ای از خوانین جزء بختیاری چون خوانین پشتکوه را با خود یار ساخت و در یورش‌های مداوم خود به انگلیس‌ها صدماتی وارد ساخت به طوری که پلیس جنوب مبارزات دائمی و پیگیری را با او شروع کرد. او از سربازان و افسران آلمانی و سرکوب و قلع و قمع راهزنان کهگیلویه و کنترل خوانین کوچک استفاده نمود.


قدرت سردار مریم در منطقه به حدی بود که روس‌ها به هنگام فتح اصفهان خصمانه به منزل او تاختند و اثاثیه او را به یغما بردند و کلیه اموال و املاک او را در اصفهان مصادره کردند.


رشادت و دلاوری این زن بختیاری به حدی بود که آوازه شهرت و آزادگیش در سرتاسر میهن پیچید و منزل او مأمن و پناهگاه بسیاری از آزادیخواهان عصر مشروطه شد به طوری که هنگام فتح اصفهان توسط روس‌ها (در جنگ جهانی اول)؛ فن کاردف، شارژ دافر سابق آلمان به خانه سردار مریم بختیاری پناه برد و مدت سه ماه و نیم در پناه او بود تا اینکه پس از شکست بختیاری‌ها از روس‌ها و کشته شدن ۵۸ نفر راهی کرمانشاه شد و از آنجا به برلن رفت. به پاس حمایت‌های سرسختانه بی بی مریم ازفن کاردف ،امپراطور ، کمان تمثال میناکاری و الماس نشان و همچنین صلیب آهنین خود را که مهمترین نشان دولت آلمان بود، برای او فرستاد و او تنها زنی بود که در دنیا توانست به دریافت این نشان نائل آید.


جریان مبارزات سردار مریم بختیاری با انگلیس‌ها در طی قرارداد ۱۹۱۹ وکودتای1299 همچنان ادامه یافت به طوری که دکتر محمد مصدق حاکم فارس در زمان کودتای ۱۲۹۹ پس از مخالفت و عزل از اصفهان راهی بختیاری شد و مدتها مهمان سردار مریم بود.


سردار مریم بختیاری در سال ۱۳۱۶هـ. ش سه سال پس از کشته شدن فرزندش علی مردان خان در اصفهان، در گذشت. او درتخت فولاد اصفهان دفن است.

منبع ویکی پدیا