۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

درد دل

مدتهاست میل به نوشتن در من یخ زده !  هر بار که میخواهم شروع کنم ،انگشتانم سست شده و مرا یاری نمی دهند! البته این از آن جهت نیست که حرفی برای گفتن ندارم- که بسیار دارم –بلکه توانی در خود نمی بینم ! این روزها هر زمان که فرصتی دست دهد به سراغ اخبار ایران می روم تا شایدسو سو ی  شمع رو به خاموشی امید در وجودم دوباره جانی تازه بگیرد. .اما دریغ و درد که جز  رنج...زندان ..شکنجه...قتل.. تجاوز ...و..و..خبر دیگری نمی یابم !تو گویی اهریمنی بد نهاد سرزمین اهورایی یمان را به همراه مردمانش در سراشیبی مرگ و نیستی پرتاب کرده و ما با سرعتی سر سام آور به سمت ویرانی در حال سقوط هستیم..به راستی در میان اینهمه درویی و فریبکاری و سیاهی  و... می توان امیدوار بود به اینکه روزی به ساحلی امن خواهیم رسید؟از  احساس بازیچه بودن در دست از ما بهتران خسته و دلزده ام.و دردناکتر اینکه هر بار حس  می کنم از شیب تند سقوط اندکی کاسته شده دوباره با سرعت بیشتری به اعماق پرتاب  می شویم!مدتهاست که دیگر به این باور رسیده ام که نه نجات دهنده ای در کار است و نه معجزه...نجات دهنده خود  هستیم و  خرد جمعی ما و معجزه همان انرژیست که از این همگرایی  بوجودخواهد آمد.واهریمن بد نهاد را به خاک خواهد کشید!اما نمی دانم چرا :

سایه ی یاس، پتو وار بر من پیچیده 
    
و حس سرما

در قلبم خانه کرده  

می خواهم بخوابم! 
  
یا خود را بخواب زنم؟  
  
این سرمای جانسوز 
     
 خواب را ازچشمانم چه سنگدلانه  ربوده
 
 حتا نمی توانم تظاهر به خواب کنم!  
   
می شنوی؟

صدای برهم خوردن دندانهایم را...

۲ نظر:

علیرضا گفت...

چیستا ایران دوران های خیلی بدتر از این را به چشم دیده و همیشه سر بلند بیرون آمده.
برای این ناامیدی با ید با تو چه کرد؟؟

ناشناس گفت...

متاسفانه منهم اینطوری شدم.چه باید کرد؟