دیشب بعد از سال ها یکی از دوستان قدیمیه دوران دانشجوییم را به طور تصادفی ملاقات کردم.چقدر دیدارش منو خوشحال
کرد .یاد خاطرات دانشگاه و شیطنت ها و بعضا فشار هایی که روی ما بود..همه وهمه اشک به چشمانمان آورد...برای لحظاتی
یاد آن روز زمستانی افتادیم که داشتیم از دانشگاه به خانه باز می گشتیم. چونکه مقنعه داشتیم و لباس
هایمان سر وسنگین بود با اعتماد به نفس از کنار گشت ارشاد رد شدیم..اما چشم شما روز بد نبینه رد شدن همان و گرفتار
شدن همان.خانمی از همین فاطمه کماندوها ما رو صدا کرد.ظاهرا با دوستم کارنداشت و هدفش من بودم.با تشر به من
گفت :این چه روپوشیه تنت کردی؟ چرامقنعه ات عقبه؟ سر و وضعت رو درست کن!راستش خیلی بهم بر خورد.با عصبانیت
گفتم :مگه لباس من چه عیبی داره؟ من با همین لباس دانشگاه می روم...اما هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم توی حرفم
پرید و با حالتی پوزش خواهانه به زن گفت :ببخشید دوست من مسلمان نیست...خوب حالا یه خورده روسریش عقب رفته...زن
با عصبانیت سر دوستم فریاد زد آدم زنده وکیل و وصی نمی خواد. کارتت رو نشان بده ببینم...کارتم رو که روی آن مشخصات و
دینم نوشته شده بود را نشان دادم..با تمسخر یه نگاهی کرد و بعد گفت :اتش پرست هم که هستی دختره ی ..ج...با این ریخت و
قیافه می آیید توی خیابان پسرای ما را از را ه به در کنید؟بعد خطاب به دوستم گفت:ببینم تو بچه مسلمان بابا ننه ات بهت نگفتند
این آتیش پرست هانجسن...و بعد کلی دوستم را ارشاد کرد....البته این اولین باری نبود که چنین اتفاقی می افتاد و آخرین بار
هم نبود...اما برای اولین بار شب گذشته از دوستم شنیدم که برخورد آن زن چنان منقلبش کرده بود که تا مدتها خجالت می
کشیده توروی من نگاه کنه!!دیشب برای هر دوی ماشبی زیبا و خاطره انگیز بود.جدا از ملاقات هیجان انگیز و غیر منتظرمان
...در یک کشور آزاد بودیم...او با حجاب بود و کسی مزاحم او نبود.
و من بی حجاب بودم بدون هیچگونه نگرانی!
کرد .یاد خاطرات دانشگاه و شیطنت ها و بعضا فشار هایی که روی ما بود..همه وهمه اشک به چشمانمان آورد...برای لحظاتی
یاد آن روز زمستانی افتادیم که داشتیم از دانشگاه به خانه باز می گشتیم. چونکه مقنعه داشتیم و لباس
هایمان سر وسنگین بود با اعتماد به نفس از کنار گشت ارشاد رد شدیم..اما چشم شما روز بد نبینه رد شدن همان و گرفتار
شدن همان.خانمی از همین فاطمه کماندوها ما رو صدا کرد.ظاهرا با دوستم کارنداشت و هدفش من بودم.با تشر به من
گفت :این چه روپوشیه تنت کردی؟ چرامقنعه ات عقبه؟ سر و وضعت رو درست کن!راستش خیلی بهم بر خورد.با عصبانیت
گفتم :مگه لباس من چه عیبی داره؟ من با همین لباس دانشگاه می روم...اما هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم توی حرفم
پرید و با حالتی پوزش خواهانه به زن گفت :ببخشید دوست من مسلمان نیست...خوب حالا یه خورده روسریش عقب رفته...زن
با عصبانیت سر دوستم فریاد زد آدم زنده وکیل و وصی نمی خواد. کارتت رو نشان بده ببینم...کارتم رو که روی آن مشخصات و
دینم نوشته شده بود را نشان دادم..با تمسخر یه نگاهی کرد و بعد گفت :اتش پرست هم که هستی دختره ی ..ج...با این ریخت و
قیافه می آیید توی خیابان پسرای ما را از را ه به در کنید؟بعد خطاب به دوستم گفت:ببینم تو بچه مسلمان بابا ننه ات بهت نگفتند
این آتیش پرست هانجسن...و بعد کلی دوستم را ارشاد کرد....البته این اولین باری نبود که چنین اتفاقی می افتاد و آخرین بار
هم نبود...اما برای اولین بار شب گذشته از دوستم شنیدم که برخورد آن زن چنان منقلبش کرده بود که تا مدتها خجالت می
کشیده توروی من نگاه کنه!!دیشب برای هر دوی ماشبی زیبا و خاطره انگیز بود.جدا از ملاقات هیجان انگیز و غیر منتظرمان
...در یک کشور آزاد بودیم...او با حجاب بود و کسی مزاحم او نبود.
و من بی حجاب بودم بدون هیچگونه نگرانی!
۱ نظر:
سلام.آخ آخ نگو از این دوستهای قدیمی که دلم لک زده واسه همشون.هر چند دوستهای جدید و خوبی مثل شما دارم ولی خاطرات با قدیمیها یه چیز دیگست.ضمنا اگر همون موقع به خاطر توهین به زرتشتی بودنت ازش شکایت میکردی پدرش رو در میاوردن.خصوصاً اگر دوره خاتمی بود.
ارسال یک نظر