۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

قصه ی سنجان ادامه دارد...

قصه ی کوچ(مهاجرت) بیشتر ما ایرانی ها به خارج از کشور  طی چند دهه ی اخیر برای من یاد آور تکرار  دوباره ی قصه ی تلخ  سنجان است .کو چانده شدن اجباری  تعداد زیادی از ایرانیان  برای بدست آوردن آینده ای بهتر.فرار از شرایطی که برایشان غیر قابل تحمل و یا بیم از دست دادن جان!و  کوچ اجباری این بار تنها با کشتی شکسته و طوفان زده نیست  بلکه در بیشتر موارد سوار بر بال های پرنده های آهنین و یاوسایل دیگر ..انجام  گرفته و هر لحظه   با سرعت هر چه بیشتر  ادامه دارد!دراین دوران مهاجرت به سرزمین های بیگانه ، یا وجود ابزارهایی  چون رسانه های نصویری و ... .رنگ و بویی دیگر گرفته.... کابوس سر زمین اشغال شده مان همه جا چون همزادی با ماست و دمی رهایمان نمی کند.ازیک طرف   صورت های زشت اهریمنی و کثیفی را می بینی .که به جای تو حرف های رکیک می زنند ؛به نام تو امضا می کنند؛از هویت تو برای انجام  هرآن چه که نا  پسند است بهره می برند،با ثروت تو در اعمال خلاف سرمایه گذاری میکنند..جنگ می افروزند...اصلن با همه ی دنیا سر ناسازگاری دارند.از طرف دیگر عزیزان در اسارت  مانده ات.. ؛هموطنانت در یک کلام آنهایی که دوستشان  داری در رنج و عذاب و خطر ...نمیدانی بایددل نگران  آنها باشی و یا دلتنگ ازدرد غربت و آینده ای که در غباری از مه پوشیده شده. و ترس از بر چسب تروریست خوردن ! ".تروریست"واژه ای که شاید در این قرن بدتر از آن به کسی نتوان نسبت داد.و ما محکوم به پا سخگویی برای برائت یافتن از این تهمت نارواثابت کردن این نکته که   فقط بدنبال آرامش هستی و بس!.و در انتها چشمان خیره ی  بیگانه که با ناباوری و در بعضی موارد از سر  ترحم در تو  خیره ست و سر تکان مید هد.و پرسشی که حداقل  من هرگز پاسخی برای آن نیافته ام .نه برای خود و نه برای بیگانگانی (که با ناامیدی سعی در جانشین کردن آنها با نزدیکانی که ازمن  دورند را دارم!):خوب اگر این حکومت را نمی خواهید..چرا آنها هستند؟یعنی اینهمه آدم نمی توانند چند تا ملا را بیرون کنند.؟؟ 

۳ نظر:

عليرضا گفت...

عالي بود عزيزم اين دلتنگيها به انتها مي رسد .من مطمئنم.

parisa گفت...

چیستای عزیزم حکایت عجیبی است این ایرانی بودن

دشمن الله و عرب گفت...

سلام چیستای عزیز! آیا زردشتی یا اهل کرمان و یزد هستی؟ دختری به نام موژا گژدهم را می شناسی؟ من همونم که بنامم از تهران بلیط اتوبوس به مقصد یزد و کرمان رزرو کرده بودند! با یه قرآن سفید و چفیه ای بر دوش اومدم ترمینال الهام شد که برو به "عدل کرمان"! اما موژا رو پیدا نکردم، مردی بلندقد و لاغر با سبیلهای جوگندمی تفالی به قرآن از من خواست که بد اومد! مکاشفاتم رو در پاکتی به دختری ناشناس دادم و برگشتم
الان به سکون رسیدم در جایی مثل سنجان!