۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

قاتل کیانوش؟

نیمه شب زن چون شب های گذشته از صدای فریاد و خرناس های خشمگینا نه ی مرد از خواب پرید
چند روز ی میشد که او شب ها یاد یر به خانه می آمد یا اصلن نمی آمد.
رگه های قرمز درون چشم و هم چنین حلقه ی سیاه اطراف آن , علامت شب نخوابی های طولانی بود.
زود عصبانی میشدو حتی با مهدی فرزند 5 ساله شان کمتر صحبت میکرد.چون سایه ای در
دل تاریکی می آمد و می رفت.ّهمیشه چنین بود و این بار بدتر! مرتب وضو میگرفتو به سر
و صورتش گلاب می پاشید.
از دیگر کار های او تکبیر های شبانه اش بود! البته اگر در خانه حضور داشت.
...دوباره مرد فریاد زد...این پسره کیانوش و میگم از اون که خراس باید یه حال اساسی
بهش بدیم..
صدای نعره های مرد در تاریکی شب و تقلاهای زیاد..هیکل سنگینش را در جهت های مختلف
به حرکت در می آورد.انگار با تمام وجود بر تن کسی میکوبید.یکی از همین شب ها از خواب پریده بود.و زن از ترس چشمانش را بر هم فشرده و او بعد از لحظاتی با حرکات شدید دست
زن را بیدار کرده و با سو ِظن از او پرسیده بود که چه شنیده؟ و زن منکر شنیدن چیزی و یا دیدن و یا هر گونه عمل غیر عادی شده بود!
زن به طور غریزی می ترسید .حسی غریب به زن میگفت اینبار با دفعات پیش فرق دارد.
بخصوص وقتی که مرد در تاریکی با چشمانی براق چون گرگش ,به او خیره شده
و مواخذه اش کرده بود .احساس میکرد او را نمی شناسد.
از خود می پرسید:آین مرد کیست؟
یاد شش سال پیش و روزی که برای اولین بار به خواستگاریش آمد به همراه مادرش زن
چادری و مومنی که ظاهری مهربان داشت ..و بعدها او را خیلی کم میدید.
.به او لبخند میزد...من دختر ندارم ...دنبال دخترم نه عروس! و مرد که آن زمان
لاغر بود و خجالتی..(.از صورتش چیزی به یاد نداشت ,چون سرش را چنان پایین انداخته بود
که چانه اش به سینه می چسبید)!
آنقدر بی آزار و مظلوم به نظر میرسید که پدر و مادرش یک دل نه صد دل عاشقش شدند.
و حتی در مورد شغلش که گفته بود کار های دفتری در زندان انجام میده کنجکاوی بیشتر نکردند....!
بعداز دو سال با تغییر محله قیافه ی او هم تغییر کرد.چاق تر شد.ریش های مشکی را با ماشین ریش تراشی کوتاه کرد .
پیراهن سفید یقه طلبه ای و شلوار خاکی رنگ جای خودشان را به پیرا هن های چهار خانه و
شلوار پارچه ای گشاد داد. ساده و با وقار.
ارتباطش با اطرافیان محدود بود.کم حرف میزد.مثل یک سایه .
حتی وقتی پسرشان مهدی به دنیا آمد.تغییر آن چنانی نکرد .مهدی را با خود میبرد بدون
توضیحی و در قبال یاد گرفتن قرآن به او هدیه میداد.
حدود چهار روز پیش،در پارک پیرزنی را دیده بود،با رنگی پریده،انگاری خون به چهره نداشت.
با چشمان عمیق و سبز رنگش که حالا بی رنگ به نظر میرسید،به هیچ چیز نگاه نمیکرد. ..
اینجا نبود...دور ه دور به نظر میرسید.عکس مچاله شده ی پسر جوانی در دستش، آن را
هر از چند گاهی بر قلبش میفشرد و ناله میکرد...کیانوش.!
نجوا های مردم و گریه بر شور بختی زنی که پسر مثل دسته ی گلش را در زندان تکه تکه
کرده اند ،به طوری که دل سنگ از دیدن آن آب میشد...
چشم های گرسنه و بی رحم مردی که شبانه نام کیانوش را بر زبان می آورد...
حالا می فهمید :.,شیطان به شکل های مختلف ظاهر میشه,.آدم ها رو گول میزنه.
مگر نه اینکه همه به او می گفتند خوش به حالت با این شوهر سر به راهت!
آن ها چه می دانستند؟او کیست؟ با چشم خودش دیده بود پنهانی , سه شناسنامه داشت!
او میترسید از شیطان می ترسید!
روز بعد دوباره به بهانه ی بردن مهدی به پارک از منزل خارج شد .ناخود آگاه به دنبال زنی
میگشت بایک تکه کاغذ مچاله شده از اشک بر روی سینه اش.
در گوشهای از پارک جمعیت جمع شده بود مردم فریاد میزدند. صدای ما شین آتش نشانی به گوش میرسید.
زنی فریاد میزدک: پسرش رو کشتن...خودش رو آتیش زد...ای خدا کجایی ؟چرا انتقام خون این قاتلا رو
نمیگیری؟
صدای گریه و نفرین مردم و .بوی سوختگی و آتش همه جا را پر کرده بود.
زن به سختی نفس میکشید. نفهمید چگونه به خانه آمد .نفهمید چگونه پسرش را خواباند او هیچ نفهمید..
به خدا فکر میکرد و انتقام از شیطان!
و شب زمانی که مطمئن شد شیطان در اثر داروی خواب آور که در غذا یش ریخته بود به خواب رفته,...
لبخندی بر لبانش ظاهر شد ...دیگر از شیطان نمی ترسید...شیطان روی کاناپه با دهان باز خرناس میکشید.
.از بدنش بوی مشمئز کننده ی خون و گلاب به مشام می رسید.
شیشه ی بنزین را بر روی او خودش و حتی پسرشان ریخت ...پیروز مندانه فندک را روشن کرد!
........
فرادی آن روز همسایه ها و عابرین پیاده به خانه ای نگاه میکردند که در آتش سوخته بود و هرسه نفریکه در آن خانه زندگی می کردند خاکستر شده بودند!
نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم تیر 1388ساعت 8:30 توسط چیستا
GetBC(42

۱ نظر:

مهدی گفت...

سلام
کاش می شد جلوی تولد مجدد این شیطان را گرفت
متنت عالیه