۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

دیدار

ساعت ده صبح است .من به همراه دایی ام،در گورستان خاوران هستیم.وهنوز باور این برای من قدری سخت است به اطراف نگاه،
میکنم. آسمان آبی و هوا آفتابیست. صدای گفتگوی درونیم به همراه تاپ ،تاپ قلبم در هم آمیخته و بسیار آزارم می دهد!مادر بزرگم با دقت و وسواس این روز و این زمان را برای آمدنمان به اینجا در نظر گرفته  است.
  در طول هیجده سالی که از مرگ عزیزانش می گذرد حال دیگر خوب میدانداینجا چه مواقعی خلوت تراست.ما حدود سه روز پیش به ایران باز گشتیم . بعد ازپا نزده سال!اما برای اولین بار است که به اینجا می آیم.فضا بسیار سنگین است.سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم...اما این نجواها این تاپ،تاپ اعصا بم را بکلی در هم ریخته ،نمی توانم تمرکز کنم!
با چشم های خیس به دایی نگاه میکنم؛اون بیچاره وضعیتش از من بدتره.انگار اینجا نیست.لبهاش تکون میخوره بی هیچ صدایی!
و من در تصویری محو  و خاطره ای دور دست و پا می زنم. . زنی با موهای صاف و براق مشکی...و صدایی آسمانی..لالالاگل پونه بابات رفته دلم خونه..
ویک دختر کوچک پنج ساله که معنی شعر را خوب درک نمیکنه و فقط به اشک روی گونه های او خیره میشد.پدر برای بچه تصویرسیاه و سفید قاب شده ی روی طاقچه بود...پدر نرفته همانجا  روبروی او..شاید پدر بچه ی دیگری رفته.و بعد از مدت کوتاهی زن گریان مهربان هم ، که به او مامان می گفت تبدیل به عکسی دیگر شدکنار عکس پدر!هر دو با چشم های خیره ،محکم و شاید نگران به او نگاه می کردند.دختر با عکس حرف میزد ؛بعضی مواقع بر آن دست می کشید و   ازاین کار احساس لرزش عجیبی در نوک انگشتانش می کرد ،لرزه ای که همه ی تنش رادر بر می گرفت.
اما به مرور زمان مهربانی بی پایان پدر و مادر بزرگ،حفره ی خالی قلب کوچکش را پر کرد....
و زمانی که او را در هیچ مدرسه ای ثبت نام نکردند و به خاطر مدرسه ی او مجبور شدند شهرشان را ترک کرده و به تهران کوچ کنند.دیگر مطمئن شد هرگزآن زن بر نخواهد گشت.
صدای گریه های شبانه مادر بزرگ ،وقتی که فکر میکرد همه در خوابند،قلبش را به آتش می کشید....و صیح با طلوع خورشید مثل این بود که دلتنگی های او هم بپایان می رسید.با لبخند دختر را در آغوش می گرفت و با زیباترین کلامها صبح بخیر می داد.!
پدر بزرگش هم چون اوروز به روز تکیده تر میشد. موهای نقره ای براق چشمان؛ خاکستری نمناک و صورتی همیشه غمزده.
... یک سال بعد از کوچشان به تهران،شبانه مردی به خانه آمد شکسته و له شده که تا مدت ها نه سخنی می گفت و نه صدایی می شنید.مثل اینکه وجود نداشت.آرام و بی صدا و دختر با کنجکاوی در او مینگریست.چیزی در مرد او را به گذشته پیوند می داد .گذشته ای که مادر بزرگش با زحمت سعی در پنهان کردنش داشت...و آن روز  که،از خانه ی  دوستش باز گشته بود و به طور تصادفی معمای مردی که دائیش میخواند برایش حل شد...مرد گریه می کرد و در میان گریه با ناله می گفت:باید میرفتم.من نباید باشم.ثریا بچه داشت - من ترسیدم.اگر اون لعنتی را مثل من امضا می کردن اونا رو نمیکشتن.منهم نباید این کارو میکردم.خسته ام مامان خیلی خسته.یک لحظه چهره ی دوستم از جلوی چشمهام کنار نمی روند...همه را کشتند..

-نباید اینجا بمونی باید بری آیدا رو هم ببر ی.
-اما..چطوری شما و بابا رو تنها بذارم.شما به آیدا عادت کردید. او هم ...
 عاقبت چند ماه بعدبا اصرار  مادر بزرگ  من و دایی شهابم از ایران خارج شدیم!.هر وقت به یاد آن همه دلتنگی و غربت می افتم دوست دارم فریاد بزنم.هر چند مادر بزرگ زود به زود به ما سر میزد اما هرگز نتوانست به قول خودش ثریا و داماد سوگلیش بیژن را تنها بگذارد.همیشه میگفت:تکه های وجودم را در آن خرابه تنها نخواهم گذاشت!
-بمیرم برات مادر ...خدا ازشون نگذره،زجر کشت کردن.ای خدا...نگاه کن...آیدا آمده .ببین چقدر بزرگ شده.خانم شده .، تو زنده ای تو نرفتی آیدا را ببین اون مثل توست.عزیزم گلم.. .شهاب هم اینجاست....
داییم روی زمین نشسته خاک بر سر میکنه و زار میزنه
!مادر بزرگ..خدای من!دوباره اومده و مثل همیشه پدر بزرگ به همراهش.
بغض فرو خورده ببار،

-.مامان جون باباجون ،جون سلام...

۵ نظر:

پریسا گفت...

این قالب چقدر خوشکله!!
از خاوران هرچی‌ بگیم کمه.

Unknown گفت...

سلام چيستاجان
سال نو مبارک، ممنون از لطف هميشگي تو

خيلي قشنگ و سوزناک بود.به قول پريساجان از خاوران هرچي بگيم کمه.
شادباشي،به اميد آزادي

دختری گستاخ گفت...

داستان قشنگیه و بیانگر درد و رنج قشری از جامعه.من خودم از سیاست مجاهدین خوشم نمیاد ولی این طرز برخورد دیگه غیرقابل قبوله.بقول خودم رژیمی که از مردگان هم یترسد

chista گفت...

آرزو جان مجاهدین خلق فقط یک عده از کسانی بودند که کشته شدند ..بسیار کسان دیگر کشته شدند که با این گروه ارتباطی نداشتند.دهه ی شصت نسل کشی مخالفان رژیم خونخوار خمینی بود.

دختری گستاخ گفت...

ما توی فامیلمون از گروه مجاهدین داریم.البته شاید بهتره بگم داشتیم.یک پسر 22 ساله که بجرم داشتن اعلامیه اعدام شد و خواهرش رو 2 سال توی زندان انداختن.
اینها بچه های یک آقایی هستند که این آقا اگر مثلا خسرو اسمش رو بزاریم این آقا خسرو 2 تا خواهر داره که یکیشون از اون حزب اللهی های تند و تیز که اسم خمینی رو اگه میخواستیم بزبون بیاریم؛ باید 7دفعه غسل میکردیم و بعد بزبون میاوردیم.2تا خواهر و برادر که یکی بچه هاش اعدام و زندان شدن و اون یکی دامادهاش توی پستهای بالایی هستند و فوق حزب الهی
من خودم با خانواههای بیگناهی که کشته شدن شخصا" ارتباط نداشتم ولی وقتی الان بیگناه مردم رو میکشن حتما" اونموقع هم اینکار رو میکردن