۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بی خوابی



  باز هم فریب خوردم 

و
 
خواب شبا نه ام را 


به ستارگان هدیه دادم


رندانه و سر خوش آن  را ربودند

و

چشمک زنان 


مرادر بامدادی دلتنگ


تنها گذاشتند!

و حالا


من مانده ام  و چشمانی به رنگ خون -


در ابتدای یک  شروع ِ


پرنور و زننده!



اریبهشت 88

۴ نظر:

صدف گفت...

امان از این بیخوابی... ستارهها هم وفا ندارند... دوران آخر الزمان... عروسکم کجاست

خیلی قشنگ بود چیستا جون

سارا گفت...

من مانده ام و چشمانی به رنگ خون -


در ابتدای یک شروع ِ


پرنور و زننده!

این کنایه ی آخرت بسیار زیبا و شاعرانه بود

پریسا گفت...

چیستا جان تو هم پس به بیخوابی معتادی؟!!
عجب شاعری هستی خانم.
شعر سپید دوست ندارم ولی تو انگار یکی از استثناییها هستی.

ناشناس گفت...

سپاس چیستا جان، بسیار زیبا است، اما
ستاره ها با خواب ما چه میکنند؟
از چه آن را دوست دارند؟
چرا سرمست میشوند و از آنجا، به کاسه خون چشمان ما چشمک میزنند؟
رنج ما را دوست دارند؟ یا بدنبال همنوا میگردند؟